در قسمت قبل خوانديم كه شيوا برای انتقام از خانواده‌اش و از سر لجبازی تصميم گرفت با مهيار ازدواج كند، اين بود كه علی‌رغم مخالفت دختر و پسردايی‌اش در دفتر مهيار مشغول كار شد تا بيش از پيش به او نزديك شود تا اين كه بعد از چند ماه…:

خيلی طول نكشيد تا ديوار ميان شيوا و مهيار فرو بريزد. مهيار پيش‌تر هم تحت تاثير شيوا بود، همان شب اولی كه او را در سالن نمايش ديد، تنها چيزی كه باعث شد فكر شيوا را از سر بيرون كند، احتمال ازدواج شیوا با كسی ديگر بود. حالا آن احتمال از بين رفته بود. اگر چه اوضاع چندان تعريفی نداشت اما آن قدرها هم جای نگرانی نبود. خانواده‌اش شيوا را می‌ديدند و حتماً شيفته او می‌شدند. به هر حال شيوا دختر مبادی آدابی بود و سر و ظاهر پسنديده‌ای داشت. از طرفی چيزی كه اهميت داشت اين بود كه هر دو به هم علاقمند بودند. شيوا هم ظرف دو هفته‌ای كه كنار مهيار كار می‌كرد به او نزديك‌تر شده بود. شهلا معتقد بود قلب زخمی شيوا دريچه‌هايش باز است و در چنين شرايطی هر توجه و مراقبتی را پذيراست و توهم عاشقی دارد و بايد هوشيار باشد و گول اين احساسات آنی را نخورد. اما شيوا گوشش بدهكار نبود. او حقيقتاً فكر می‌کرد عاشق شده و در شرايطی به سر مي‌برد كه حاضر بود هر كاری برای عشقش بكند. عجيب اين كه هر چه بيش‌تر از طرف ديگران نهی می‌شد و هر چه بيش‌تر بر اثر گذشت زمان و دوری و بی‌خبری از خانواده‌اش آتش خشمش شعله‌ورتر می‌شد، حرارت عشقش هم تندتر می‌شد. انگار احساس انزوا و تنهايی برای شيوا دليلی بر حقانيت تصميمش بود، او خسته و بی‌پناه بود و مهيار صميمی و پناهی امن كه مدام خيال او را از هر جهت راحت می‌كرد، كاملاً بر خلاف پارسا كه هميشه كم‌رنگ و غايب بود. مهيار حتا معتقد بود اين وصلت می‌تواند به اختلاف ديرينه خاندان شاه‌بابايی با ولی‌نيا پايان دهد. اما در حقيقت خود مهيار هم به گفته‌هايش اطمينان چندانی نداشت. ماجرای كلاه‌برداری پدرش از شاه‌بابايی كه حساب هر ريال اموالش را دارد، چيزی نبود كه به سادگى بخشيده و فراموش شود. از طرفی مادر مهيار مدت‌ها بود مرتب با بستگان دور و نزديك در اين‌باره كه چه كسی مي‌تواند همسر مناسبی براي آخرين فرزندش باشد، مشغول مشورت و بحث‌های پايان‌ناپذير بود، قرار بود مهيار هم مانند دو برادر بزرگ‌ترش مطيع و راضی از انتخاب مادر، تن به ازدواج بدهد، اما حالا معلوم نبود خانواده‌اش چه عكس‌العملي در برابر دختری كه او می‌خواست به آن‌ها معرفی كند از خود نشان خواهند داد؟ دختری كه نه تنها انتخاب مادرش نبود، بلكه دختر يكی يكدانه مراد شاه‌بابايی بود.

مهيار حالا ديگر از خشم میلرزيد، دست‌هايش را مشت كرده بود تا بتواند بيش از پيش بر خودش مسلط باشد، در حالی كه صدايش از بغض و هيجان به سختی از گلويش خارج مي‌شد، گفت: “اما اين فرق داره، از وقتی كه شيوا رو ديدم، ‌فهميدم اون برای من از هر چيزی مهم‌تره.”.

صبح روزی كه قرار بود شيوا و خانواده مهيار با هم ملاقات كنند،‌ علی‌رغم اطمينان مهيار به بهبود اوضاع، شيوا در دل احساس تشويش داشت و وقتی مهيار او را به دفترش خواند، شيوا می‌دانست كه او دچار ترديد و دودلی است. مهيار در سكوت كتش را پوشيد و در حالی كه به چهره نگران شيوا لبخندی اطمينان‌بخش می‌ززد، در اتاقش را باز كرد تا پشت سر شيوا به سمت خانه پدری‌اش از دفتر خارج شوند. تا خانه پدری مهيار راهی نبود يا اين كه زمان به شكل عجيبی كوتاه و بلند می‌شد، تمام لحظات پيش از اين به سرعت گذشته بود، لحظات گفت‌وگوهای اميدواركننده ميان شيوا و مهيار و حرف‌هايی كه آينده را روشن و مسير رسيدن اين دو را ساده و راحت ترسيم می‌كرد. اما حالا كه قرار بود زمان كمی آهسته بگذرد تا مهيار و شيوا آرام بگيرند و بر تصميمی كه قرار بود با خانواده ولی‌نيا در ميان بگذارند خيابان‌ها كوتاه شده بودند و فاصله ميان دفتر مهيار تا خانه پدری‌اش انگار يك كوچه باشد، زود رسيدند بی‌آن كه كلامی ميانشان رد و بدل شود. مهيار وقتی مقابل خانه رسيد از سكوت و حالت چهره شيوا دانست او هم درون مشوشی دارد، اين بود كه گفت: “فكر می‌كنم بد نباشه اول خودم تنهايی با پدر و مادرم حرف بزنم. ممكنه تو فعلاً توی ماشين منتظر بمونی؟”

شيوا از خدا خواسته به تاييد سر تكان داد و بی‌آن از جايش تكان بخورد، سرش را انداخت پاين و با حالتی متشنج به دست‌هايش كه در هم گره خورده بود خيره ماند.

پدر و مادر مهيار از ديدار ناگهانی پسرشان خيلی خوش‌حال شدند. مدت‌ها بود كه مهيار مستقل شده بود و از ان‌جا كه دل خوشی هم از پدرش نداشت، سعی می‌كرد جز در مواقع ضروری با آن‌ها ملاقات نكند. با اين همه مادر مطمئن بود كه مهيار هم وقتی منافعش ايجاب كند رام می‌شود و به آغوش خانواده برمی‌گردد و آن وقت است كه دست او را هم مثل دو پسر ديگرش بند كسی می‌كند كه مورد تاييد خانواده باشد. اما خوشی ديدار خانوادگى تنها چند دقيقه طول كشيد، مهيار كوتاه و سريع تصميمش را با پدر و مادرش در ميان گذاشت، مادر از هوش رفت و پدر مثل تخته سنگی عظيم بي‌حركت روي مبل مجللش خشك شد. مهيار ساكت ماند تا همه چيز سير طبيعی خودش را طی كند. مادر در همان حالت ضعف و بي‌هوشی با خودش فكر كرد كه مهيار از دو پسر ديگرش سخت‌تر است و ازدواجش هم مانند ديگر تصميمات زندگی‌اش جنجالي و پردردسر خواهد بود، او می‌خواهد راه خودش را برود و با دختر خانواده شاه‌بابايی ازدواج كند، اين يعنى وصلت با دشمن ديرينه‌ همسرش. غريزه مادری حكم می‌كرد به هوش بيايد و خودش را جمع‌وجور كند و مديريت اوضاع را به دست گيرد. اين بود كه با نعره همسرش كه مثل رعد سكوت ميانشان را دريد، از جا جست و روي صندل نيم‌خيز شد. ولي‌نيای بزرگ با شنيدن نام خانوادگى شاه‌بابايی، فرياد كشيد: “توی زندگی‌ات هر كاری خواستی كردی، اما اين يكی ديگر قابل تحمل نيست. چمد وقته كه اين دختر رو می‌شناسی؟”

مهيار كه سعي می‌كرد ظاهر خونسردش را حفظ كند، به آرامی پاسخ داد: “حدود دو ماه.”

_عجب! بايد هم از تو همين‌قدر توقع داشت. هر چيزی خواستی دم دستت گذاشتم، هر كاری خواستی كردی، هر جور راحت بودی فتار كردی، تا همين چند وقت پيش خون مرا توی شيشه كرده بودی تا مرخصی بگيری و بروی آن داستان كوفتی‌ات را تمام كنی. حالا چی شد آقای قصه‌نويس؟ چه بلايی سر آرزوهای بزرگت اومد؟

_ حالا ديگه داستان‌نويس شدن خيلی برام مهم نيست، چيزی كه برام اهميت داره، شيواست.

ولی‌نيا كف دستش را محكم به پيشانی فراخش كوبيد و گفت: “مهيار، مهيار تو همين سه ماه پيش اين جا نشسته بودی و پيش من و مادرت قسم خوردی كه توی زندگيت هيچ چيزی برات مهم‌تر از داستان‌نويس شدن نيست. حالا توی چند روز كل آرزوهات رو از خاطر بردی. بعد می‌خواهی من باور كنم كه تو بزرگ و بالغ شدی؟”

مهيار حالا ديگر از خشم می‌لرزيد، دست‌هايش را مشت كرده بود تا بتواند بيش از پيش بر خودش مسلط باشد، در حالی كه صدايش از بغض و هيجان به سختی از گلويش خارج می‌شد، گفت: “اما اين فرق داره، از وقتی كه شيوا رو ديدم، ‌فهميدم اون برای من از هر چيزی مهم‌تره.

پدر مثل اين كه متوجه نيستی، نويسندگی رويای من بود، اما شيوا واقعيت زندگی منه، من با اون اون قدر خوشبخت می‌شم كه ديگه به هيچ چيزی نياز ندارم.”

مهيار ساكت شد، مثل كسی كه تازه از خواب بيدار شده باشد و تصاوير دور و برش كم‌كم برايش واضح شوند، به دور و برش نگاه كرد. مادرش را ديد كه با چشم‌های از حدقه درآمده در حالتی از خشم و حيرت او را نگاه می‌كرد، پدرش با چهره‌ سنگی و بی‌حركت، سر به زير انداخته و به نقطه‌ای نامعلوم خيره مانده بود و خودش هم با هيجان كسی كه در ارتفاع صخره‌ ايستاده و فقط از سر كنجكاوی می‌خواهد خودش را پرت كند، نفسش را در سينه حبس كرده و آماده‌ سقوط بود. دوست نداشت چيزی بشنود، هيچ كلامی كه او را سر سوزنی به شك بيندازد، می‌خواست دورخيز كند و بعد بپرد. 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *