مارجان ایستاده بود بالای والور، بوی سیر و سبزی تازه مثل ریسمانی می‌افتاد دور گردنم و من را می‌کشید سمت آشپزخانه. آقا جان کت و شلوار خاکستری پوشیده بود، روی سرش عرقچین داشت و زنجیر ساعتش از جیب جلیقه‌اش آویزان بود. آمد ایستاد توی درگاهی آشپزخانه گفت خیرالنساء شب ره چیزی نخیی؟ مارجان گفت ایتا ماهی سفید اشپلان. آقاجان راهی شد. رزا خاخور نشسته بود بالای ایوان و گیس‌های آتیه را می‌بافت. پسرهای عمه لیلا که یک دقیقه یک جا بند نمی‌شدند و همیشه از در و دیوار آویزان بودند چمباتمه زده بودند و با دهان باز به آتیه نگاه می‌کردند. آتیه هم ابروهایش رل داده بود بالا و زیرچشمی می‌پاییدشان.

خاله جان پسرها را صدا زد: بلندشین برین بته بیارین. پسرها بدو از خانه زدند بیرون. مارجان از آشپزخانه صدا زد رزا خاخور مرغانه داریدی؟ رزا خواخور صدایم زد و از پله‌های چوبی بالا رفتم، کاسه‌ی تخم مرغ‌ها را همراه یک کاسه آجیل شیرین داد دستم. پسرها با لپ‌های گل انداخته بته به شانه برگشتند. آقا جان هم پشت سرشان بود. مرا که دید گفت: می گول دختر . رفتیم توی آشپزخانه. مامان تخم‌مرغ‌ها را از دستم گرفت. آقا جان دست کرد توی کیسه و ماهی نقره‌ای بزرگی درآورد، دهان ماهی باز و و چشمهاش متعجب بودند. آقا جان دوباره دست کرد و یک شانه‌ی چوبی با یک آینه‌ی گرد قاب چوبی درآورد داد به مارجان و خندید و گفت: خوشگله دختر. گونه‌های مارجان گل انداخت. بیرون صدای غش‌غش خنده بلند بود پسرها چادر انداخته بودند سرشان و ناشیانه می‌رقصیدند. خاله جان دست می‌زد و می‌گفت : تی جانه ره بمیرم، تهرانی بخوان، تهرانی… یکی از پسرهای عمه لیلا قر می می‌داد می‌گفت عمو سبزی فروش و آن یکی قاشقی را می‌زد توی کاسه‌ی روحی. آتیه ایستاده بود بالای ایوان و سعی می‌کرد نگاهشان نکند. رزا صدا زد: زاکان بیید… و یک مشت نباتی توی زرورق‌های رنگی ریخت روی سر و کله‌ی پسرها. بابا بته‌ها را کشید میان حیاط. از سر غروب در حیاط را باز می‌گذاشتند تا همسایه‌ها برای آتش بازی جمع بشوند. هفت کپه آتش توی تاریکی حیاط هفت چراغ روشن با شراره‌های سرخ و نارنجی بود. کبرا خانوم چادرش را گره زده بود دور کمرش و روی تشت ضرب گرفته بود، خاله جان از رو آتش می‌پرید و هی اشتباهی می‌گفت زردی تو از من، سرخی من از تو … پسرها می‌گفتند سال دیگه بچه بغل خونه شوهر … از دود بته‌ها به سرفه می‌افتادیم و صورتهامان از .شدت دویدن و بازی و هرم آتش روشن، گل می‌انداخت.

صبح مارجان با شانه‌ی چوبیش موهای حنا بسته‌ش را شانه می‌زد. مامان خاکستر آتیش دیشب را جارو می کرد پای درختها و می‌گفت برکت داره. مارجان که شانه را گذاشت کنار، زیرچشمی نگاه کردم. حروف را هجی کردم، روی شانه نوشته بود: تی بلا می سر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *