قدیم‌ها روز جهانی زن نداشتیم. یعنی زنهای فاميل ما خبر نداشتند، نه مارجان که پنج شکم زاییده بود و دوتاش زنده مانده بودند، نه خاله جان که حاضر نشد با خواستگارانش ازدواج کند، نه مامان که طلاهای عروسی‌اش را فروخت تا بابا کارگاه کفاشی‌اش را راه بیندازد، نه رزا خاخور که بچه‌دار نمی‌شد و زن دایی بزرگ بود. این بار قصه‌ی رزا خاخور را برایتان تعریف می‌کنم که قدش بلند بود و وقتی راه می‌رفت پشتش صاف بود و نگاهش همیشه به یک جای دور. من ادای راه رفتنش رو درمی‌آوردم چون به نظرم زیبا و قوی بود. زیبا بود چون چشمانش سبز بود و موهاش نارنجی، اما قوی بودنش مربوط می‌شد به ماجرای آتیه. رزا بچه‌دار نمی‌شد و توی هر مجلسی که می‌رفت هر کی ازش سراغ بچه می‌گرفت، با چشم‌های سبزش نگاهش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت . مردم که سکوت رزا را دیدند فکر کردند باید اقدام مفیدی بکنند، این شد که شروع کردند برای دایی دنبال زن گشتن. خبرها که به گوش مارجان و خاله جان می‌رسید، لب می‌گزیدند که رزا دودمانشان را به باد می‌دهد. رزا و دایی اما عین خیالشان نبود. دایی مرد فربهی بود که عادت داشت میوه‌های روی درخت حیاط مشترک را بشمرد. اگر چیزی کم می‌شد از سر ایوان آن قدر سر ما بچه‌ها داد و بیداد می‌کرد تا رزا بیاید راضیش کند که برود توی اتاق و خودش بایستد آن بالا و بخندد و موهای نارنجیش زیر آفتاب برق بزند. یک روزی دایی رفت و سه روزی پیداش نبود. مارجان و خاله‌جان ترسیده بودند و پچ‌پچ می‌کردند که دیدی چی شد؟ برادرمان ول کرد رفت. اما جرات نمی‌کردند به روی رزا بیاورند. رزا هم صبح‌ها می‌نشست توی ایوان یک روز پاچ باقلا‌ها را پوست کند، یک روز سیرها را توی آفتاب پهن کرد، یک روز هم بادمجان‌ها را روی منقل کبابی کرد و لام تا کام حرفی نزد. مارجان و خاله جان هم در ایوان مقابل می‌نشستند و می‌کوبیدند به زانویشان که رزا دارد از غصه دیوانه می‌شود. اما من می‌فهمیدم رزا غصه‌دار نیست، منتظر است. تا این که روز سوم دایی با یک دختر بچه‌ی چشم سبز که موهای نارنجی بافته شده‌اش روی شانه‌هایش افتاده بود از در آمد تو. اسمش آتیه بود و پدر نداشت و مادرش بیمار بود. به ما همین قدر گفتند. هر چه بود برای ما بد نشد، من و آتیه از تابستان آن سال با هم دوست شدیم.

امروز روی واتس‌آپ برایش نوشتم: زن! روزت مبارک. یک قلب سبز فرستاد و نوشت مبارک تو هم. و یک عکس فرستاد و نوشت من و دخترهام، همین حالا یهویی. در عکس دست به سینه با پشت صاف ایستاده بود میان یک مشت دختربچه. همه بچه‌های توی عکس هم دست به سینه ایستاده با پشت صاف، انگار داشتند ادای خانم معلمشان را درمی‌آوردند. با خودم فکر کردم همه‌ی ما، در زندگیمان زنی هست که یادمان داده چطور راه خودمان را با پیدا کنیم و با قدرت پیش برویم، به نظرم هر روز، روز آن زن است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *