وبلاگ گیلاکو

مطالبی در باره غذا و فرهنگ

ماجرای نه سیخ بسوزه، نه کباب چیه؟

قدیم‌ترها برای تهیه‌ی کباب به جای سیخ فلزی از ترکه‌های‌ تروتازه استفاده می‌شد. نکته این‌جا بود که موقع استفاده از ترکه به جای سیخ باید آتش رو به دقت تنظیم می‌کردن و کباب را به درستی روی آتش می‌چرخوندن تا سیخ یا کباب نسوزه. اصطلاح «نه سیخ بسوزه، نه کباب» هم به همین موضوع اشاره… ادامه مطلب

داستان برنج، قسمت اول

شاید بشود گفت گیلان و مازندران را بیش از هر چیز با برنجش می‌شناسند، برنج سر سفره‌ی ما ایرانی‌ها چنان مقام محترمی دارد که قابل حذف نیست.  چلوهای لذیذی که با کباب و انواع خورشت‌‌ها خورده می‌شود، پلوهای رنگارنگ که با کدو و سبزی و آلبالو و مغزها و حبوبات مخلوط می‌شود، ته‌چین‌های زیبا، ته‌دیگ‌های… ادامه مطلب

به بهانه‌ی روز سینما

غذا بخش مهمی از فرهنگ است، آن قدر که یکی از اولین چیزهایی که در سفرهایمان می‌خواهیم امتحان کنیم و جزو خاطراتمان می‌شود غذاهای محلی آن منطقه است. غذا در فیلم‌های سینمای ایران هم حضور پررنگی داشته‌. بسیاری از دیالوگ‌های کلیدی و صحنه‌های بیادماندنی در صحنه سفره و غذا خوردن اتفاق می‌افتد. خوردنی‌ها، بازارها، نحوه… ادامه مطلب

به یاد سایه

نوزدهم مرداد ۱۴۰۱ هوشنگ ابتهاج از میان ما رفت. ابتهاج با تخلص سایه، از اولین شاگردان نیما یوشیج بود، با شهریار دوستی نزدیک داشت، هم شاعری نوگرا بود و هم غزل‌هایی سروده بود که اهل فن با اشعار حافظ و مولوی اشتباهش می‌گرفتند.ابتهاج سال ۱۳۰۶ در رشت متولد شد و در فضای آزاد و فرهنگی… ادامه مطلب

منظومه گاو اثر شیون فومنی

۷۶ سال پیش میراحمد سید فخری‌نژاد معروف به شیون فومنی در شهرستان فومن متولد شد. فومنی از معدود شاعران پرکاری بود که به زبان فارسی و گیلکی شعر می‌سرود و بی‌شک نقشی مهم در حفظ و گسترش ادبیات گیلکی داشت. در حالی که شعر محلی و زبان بومی می‌رفت تا به فراموشی سپرده شود، فومنی… ادامه مطلب

فرامرز کفتری

بعدازظهرهای تابستان در ایوان دراز می‌کشیم و خاله‌جان برای من و آتیه قصه‌های عجیب و غریب تعریف می‌کند. قصه‌ی فرامرز کفتری که دیوانه است و با کفتری توی بغلش توی کوچه‌ها می‌چرخد و هر کسی را می‌بیند ازش سیگار می‌خواهد.خاله‌جان می‌گوید فرامرز قبلا این طوری نبوده قد بلند بوده و چشمهای سبز داشته و وقتی… ادامه مطلب

قصه‌ی آشنایی

ترش شامی غذای آشتی‌کنان بود. آقاجان از عمو دلخور بود و مارجان برای این که دلش را نرم کند. داشت مخلوط گوشت و سبزی و ادویه را میان دستش شکل می‌داد. رزا گفت: ٍالان قديق نمنه. نِدِی، نشنخته. و شامیها را توی روغن این رو و آن رو کرد. آتیه داد زد: اومدن. با آتیه… ادامه مطلب

ماهی سیاه کوچولو

آسمان را ابر پوشانده است. ابرهای غلیظی که از اعماق دریا می‌آیند. در خانه هرکس سر کار خودش است. سیزده‌ساله‌ام و حیاط خانه آقاجان دیگر به نظرم آن‌قدرها بزرگ نیست‌. کنار حوض وسط حیاط که می‌ایستم ، دیوارش تا حوالی کمرم است‌. دیگر خبر از ترسیدن از عمق نیست. رزا چرخ خیاطی را به ایوان… ادامه مطلب

پنبه‌های رقصان

ظهر تابستان کش آمده بود و انگار تا ابد ادامه داشت. اهالی خانه خواب بودند، جز من و آتیه و آقا مصطفی لحاف‌دوز که سرش به کارش بود. آتیه زبانش را درآورد و گفت: ها! بیا ببین روزه‌ام. زبانش خشک بود اما سرحال توی حیاط می‌پلکید. من اما سرم گیج می‌رفت و توی شکمم انگار… ادامه مطلب

آن عید سعید باستانی

توی شیشه‌های تمیز اتاق مهمان خودم را تماشا می‌کنم. موهام شانه شده و مرتب است و یقه‌ی پیراهنم قلاب‌بافی شده است . دور تا دور ایوان شمعدانی چیده‌اند. کفشهای قرمز ورنی تازه‌ام پایم را می‌زند. مامان صدایم می‌کند. لی‌لی کنان می‌دوم سمت آشپزخانه که غرق بوی گلاب هل است. مارجان پیراهن نخودی پوشیده و نخودچی‌ها… ادامه مطلب