آنچه در قسمت قبل خوانديم: شيوا و پارسا در نهايت به اصرار خانواده‌های‌شان با هم نامزد كردند. جشن نامزدی شيوا اگرچه يگانه و بی‌نظير بود، اما در تمام مدت جشن شيوا در حالتی از بهت به سر می‌برد و در مورد تصميمش برای وصلت با خانواده رحمانی دچار ترديد بود. در پايان مراسم پارسا گفت كه صبح روز بعد برای سفری كاری مجبور است شيوا را ترك كند و از طرفی پدر و مادر شيوا هم برای چند روزی راهی تهران بودند. شيوا تنها و دلگير اما اميدوار به بودن در كنار شهاب و شهلا فرزندان دايی‌اش، تسليم تنهايی اجباری‌اش شد.

ظهر روز بعد اكرم خانم ايستاده بود در ايوان و با اشاره سر و دست به راننده می‌گفت كه چمدان‌ها را آهسته حمل كند. سرهنگ شاه‌بابايی كلافه رو به همسرش گفت: “برای سه روز اين همه چمدان لازمه؟” اكرم خانم در حالی كه نگاهش به راننده بود و حواسش پی چمدان‌ها، گفت: “از كجا معلوم شايد بيش‌تر بمونيم.” بعد برگشت و زل ماند به چشم‌های مراد و گفت: “ببين از حالا گفته باشم، من خيلی تو تهران كار دارم، می‌خوام تمام اسباب و اثاثيه‌‌ی جهاز شيوا رو از تهران بخريم. تازه برای داماد هم بايد خريد كنيم.” بعد چشم بست و لحظه‌ای در خيالات خوشش فرو رفت. برای جشن عروسی بايد تمام مسير خانه تا انتهای باغ را چراغانی كنند، مراسم آتش بازی هم بايد باشد و منوی شام و دسر خيلی پر و پيمان، سر هر ميز هم گلدان‌های پر از گل، اما نه گل‌های معمولی و پيش پا افتاده، همه چيز عروسی دخترش بايد تك و يگانه باشد، جوری كه مهمان‌ها از حيرت و حسرت دهانشان باز بماند. حتی لباس عروس را بايد به خياطی در فرانسه سفارش بدهند، اين يكی را می‌گذارد در يك فرصت مناسب به مراد می‌گويد، شوهرش بی‌برو و برگرد مخالفت می‌كند، او اصلاً اهل اين جور خرج‌ها نيست. اكرم از هيجانی درونی آهی كشيد و يك لحظه دخترش را در پيراهن دانتل نباتی رنگ در حالی كه ادامه‌‌ی دامنش را دخترکانی با تاج‌هايی از گل و پيراهن صورتی در دست داشتند، تصور كرد. البته ته دلش از اين كه شيوا به قدر كافی شبيه خودش نيست و بيش‌تر سر و روی‌اش به عمه‌اش رفته كمی دلچركين شد، اين بود كه اثراتی از رنجش نگاهش را كدر كرد، اما در نهايت پيش خودش گفت اين هم از آن بداقبالی‌هاست كه بايد تسليمش شد. 

مراد نفسی پر صدا بيرون داد و مستاصل شانه بالا انداخت. او می‌دانست توی سر زنش چه می‌گذرد. اكرم باز فرصتی پيدا كرده بود تا برود خريد و پول خرج كند و مهمانی راه بيندازد و نقشه بكشد كه چه كسی را دعوت كند و چه كسی را نه و براي كی، چی بخرد. گاهی می‌شد كه مراد با خودش فكر می‌كرد اصلاً اكرم به بهانه همين چيزها زنده است و نفس می‌كشد. اگر يك روزی آن قدر پول نداشته باشد كه با اكرم در اين بازی‌ها‌یش همراه شود، هيچ بعيد نيست زنش رهايش كند يا حتی از شدت ياس خودش را بكشد. مراد سرش را يك جوری كه انگار بخواهد از دست فكرهای مزاحم خلاص شود تكان داد و با خودش گفت فعلاً كه پول برای خرج كردن و بريز و بپاش‌های اكرم دارم، پس بی‌خود به دلم بد راه ندهم و بگذارم اكرم هم خوش باشد. 

وقت خداحافظی اكرم دخترش را با اشتیاقی واقعی بوسيد. از اين كه شيوا فرصتی ايجاد كرده بود تا در ماجراجويی‌های جديدش غرق شود، جداً از او ممنون بود. پارسا هم داماد مناسبی بود، از همه مهم‌تر خانواده‌ سرشناس و ثروتمندی داشت و اگر شانس ياری می‌كرد، اين بار حتماً صاحب نوه‌های پسر می‌شد، اما باز از اين فكر كه خودشان هيچ وقت صاحب وارثی واقعی نشدند، دلش پر از اندوه شد.

 شيوا خودش را در آغوش پدرش فشرد، دوست داشت بگويد كه نروند، حداقل درست روز بعد از نامزدی او را تنها نگذارند. آن هم وقتی كه پارسا هم نيست. احساس طردشدگی كه مثل گربه‌ای در تاريكی در تمام لحظات زندگی شيوا كمين كرده بود، در آن لحظه باز به سراغش آمد، اما درست وقتی ماشين پدر و مادرش حركت كرد و در انبوه درختان باغ گم شد، شيوا از فكر قرار شبانه‌اش با شهلا و شهاب دلش روشن شد. 

انتهای روز بود و عطر ارديبهشت هر كسی را ديوانه می‌كرد، خاصه شيوا را كه دلش گاه از اندوه و گاه از شادی و زمانی از دلتنگی برای نامزدش و لحظه‌ای از شادی گردش شبانه و دمی از هيجان زندگی جديدی كه در انتظارش بود، پر می‌شد. آن قدر بی‌قرار بود كه احساس می‌كرد حتا حلقه‌ ظريف نامزدی‌اش با همه‌ زيبايی و درخشندگی بر انگشتش سنگينی می‌كند. اين بود كه بعد از اين كه توی ماشين جا گير شد، حلقه را از دستش درآورد و گذاشت توی كيف دستی‌اش. شهلا برگشت و از پشت شانه‌ها نگاهش كرد و گفت: “ببخش من جلو نشستم‌ها.” شيوا با مهر لبخندی زد. شهاب از توی آينه به شيوا نگاه كرد و گفت: “كاش امشب پارسا هم بود.” شيوا گفت: “انشالله دفعه‌ بعد، منم خيلی دوست دارم زودتر با شماها آشنا بشه.” و بعد نگاهش را از شهاب گرفت و دوخت به خيابان. حوالی سالن تئاتر خيابان شلوغ می‌شد، حتی پياده‌رو هم پر از آدم بود، نمايش آن شب اتفاق نادری بود كه برای شهرستان كوچك آن‌ها خيلی تازگی داشت. يك گروه معروف قرار بود نمايشی عظيم را در دو پرده روی صحنه ببرند. در سالن انتظار نه تنها خيلی از سرشناس‌های شهرستان جمع بودند كه بسياری از شخصيت‌های فرهنگی و هنری كشور هم آمده بودند. ماجرا اين بود كه اين يك نمايش معمولی نبود، اپرايی بود بر اساس داستانی از شاهنامه كه كارگردانش اصرار داشت اولين اجرای آن را در زادگاه خودش روی صحنه ببرد. شهاب كه ميان جمعيت چشم می‌گرداند آدم‌های آشنای زيادی را می‌ديد و با ايما و اشاره به شهلا نشان می‌داد. شهلا گاهی ريز ‌خنديد و ‌گفت: “اصلاً خيال نمی‌كردم اين همه اهل فرهنگ و هنر داشته باشيم.” شهاب گفت: “داری طعنه مي‌زنی؟” شهلا گفت: “واقعاً تو خيال می‌كردی آقای ثقفى بنكدار و خانمش اهل تئاتر باشند؟ اون هم اپرا؟ وای ببين همه لباس عيدشون رو پوشيدن.” و بعد از خنده ريسه رفت. شيوا با آن كه كسی را نمی‌شناخت و از آن جا كه سال‌ها در آن شهر نبود آدم‌ها برای‌اش غريبه بوند اما از خنده شهلا خنده‌اش گرفت و توی آدم‌ها دقيق شد. همان‌طور كه نگاهش می‌گشت، ناگهان با مردی جوان چشم در چشم شد. مرد قد بلندی داشت و موهای آشفته‌ سياه و چشم‌های بزرگ و بينی عقابیاش حالتي از قدرت و جديت را به او می‌داد. مرد هم نگاهش روی شيوا ماند. بعد با حالتی شبيه پرنده‌ای شكاری سرش را كج كرد، شيوا به خودش گفت او جداً شبيه عقابی است كه دارد مورب نگاه می‌كند. چشم‌های مرد يك لحظه درخشيد و انگار پلك‌های‌اش از هم باز شد و خنده‌ای بزرگ حالت صورتش را تغيير داد. شيوا با تعجب داشت به مرد نگاه می‌كرد كه به سرعت و با دست‌های گشاده به ‌آن‌ها نزديك می‌شود، دختر جوان از حركت مرد آن قدر دستپاچه شد كه خودش را پشت دختردايی‌اش پنهان كرد، مرد كه نزديك شد شانه‌های شهاب را از پشت چسبيد و گفت: “ببينمت خودتی؟” شهاب برگشت و يكه‌ای خورد و بعد خنديد و مرد جوان را در آغوش گرفت. 

• تو زنده‌ای؟

• ترجيح مي‌دادی نباشم؟

شهاب در حالی كه دست‌های‌اش روی شانه‌های مرد بود سر تا پای دوستش را نگاهی كرد و گفت: “بذار ببينمت، خيال كنم از آخرين ديدارمون باز قد كشيدی.” 

شهلا گفت: “شهاب نمي‌خواهی دوستت رو به ما معرفی كنی؟” شهاب خودش را كنار كشيد و گفت: “بله، بله حتماً، مهيار دوست دوران دبيرستان و دانشگاه” و بعد رو كرد به مهيار و گفت: “شهلا خواهرم و دختر عمه‌ام شيوا” 

مهيار تعظيم بالا و بلندی و كرد و سرش را كه بالا آورد نگاهش لحظه‌ای روی شيوا ثابت شد. شيوا احساس ‌كرد قلبش توی گلويش می‌زند. نفسش جايی حوالی گلوی‌اش گره خورده بود و بالا نمی‌آمد. نمی‌فهميد چه بلايی سرش آمده، شايد ازدحام جمعيت حالش را بد كرده بود يا هيجان ديدن نمايش يا اصلاً دلتنگی براي پدر و مادرش و نامزدش، آه پارسا، كاش اين جا بودی.. 

با وجودی كه مهيار اولين باری نبود كه دختری به جذابيت شيوا می‌ديد اما چنان واكنشی از خودش نشان داد كه شهاب خيلی زود ماجرا دستگيرش شد، چه بسا اگر شيوا با آن‌ها نبود، مهيار از همان دور به محض شناسايی شهاب، خودش را در ميان جمعيت گم می‌كرد. شهاب روحيه‌ مهيار را خوب می‌شناخت. آدم بدی نبود اما در روابط عاطفی مردی تنوع‌طلب و غير قابل اطمينان بود. از طرفی به مهيار حق می‌داد آن طور دستپاچه شود، شايد اگر خودش هم با شيوا قوم و خويش نبود، لحظه‌ای برای دل سپردن به او ترديد نمی‌كرد. شهاب دستی به سرش كشيد و انگار بخواهد از فكری خلاص شود، لحظه‌ای توجهش را داد به آدم‌های دور و بر، چراغ سر در ورودی سالن نمايش روشن شده بود. شهاب برگشت تا به همراهانش بگويد نمايش دارد شروع می‌شود، كه ناگهان چشمش خورد به شيوا، دختر صورتش گلگون شده بود و چشم‌های تابناكش انگار قطره‌ای درشت از اشك را در خود نگه داشته بود.

3 دیدگاه در شیوا، قسمت دوازدهم

  • حمیدرضا6 فروردین, 1402 با 12:12 ق.ظ

    ما بقیشو می‌خوایم. دو ماهه مونده اینجا
    🙂

    پاسخ
    • پونه بریرانی11 فروردین, 1402 با 11:15 ق.ظ

      چه قدر خوشحالیم که پیگیر داستانید و ممنون از نظرتان.
      امروز قسمت جدید منتشر می‌شود
      با تشکر از صبر و حوصله‌تان

      پاسخ
  • محبوب24 تیر, 1402 با 6:34 ب.ظ

    بسیار لذت بردم???

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *