در قسمت قبل خوانديد كه بعد از اين كه مدتی از بازگشت شيوا نزد پدر و مادرش گذشت، او با خانوادهی رحمانی كه از تجار بزرگ و شناخته شده بودند، آشنا شد و رفتهرفته دانست كه آشنايی او با اين خانواده اتفاقی نيست و تصميماتی براي آيندهی او گرفته شده. شيوا موضوع را خيلي جدی نمیگرفت تا اين كه يك شب پارسا، تنها پسر رحمانی بزرگ به او ابراز علاقه كرد…
شيوا غافلگير شده بود، نه از اين جهت كه فكرش را نمیكرد مورد توجه و علاقهی خانوادهی رحمانی باشد، بلكه بيشتر رفتار پارسا بود كه او را حيرتزده كرده بود. هر جور حسابش را ميكرد پيشنهاد پارسا غير طبيعی به نظر ميرسيد، حتا اگر از آنهايي بود كه به عشق در يك نگاه معتقد باشند، بايد خيلي زودتر از اينها رفتار محبتآميزي از او سر ميزد. اگرچه پارسا بيش از سن و سالش معقول و منطقي جلوه میكرد، اما با اين همه بايد میشد كمكم نشانههای توجه محبتآميز را در او ديد. اما همه چيز آن قدر ناگهانی بود كه بيشتر شبيه برنامهای از پيش طراحی شده و تصنعی به نظر میرسيد تا ابراز علاقهای عاشقانه. البته شك و شبههی شيوا بیمورد هم نبود. در واقع خيلی قبل از اين كه شيوا نامهای از پدر و مادرش دريافت كند و حتا قبل از اين كه پارسا بداند دوست خانوادگیشان دختری به نام شيوا دارد، پدرانشان در يك بعدازظهر پاييز در جلسهای كاری كه به معاملهای شيرين ختم میشد، تصميم گرفتند روابطشان را از شكل كاری خارج كنند و برای اين كه ثروتشان متمركز شود با هم قول و قرار خويشی هم بگذارند. همان روز قرار شد پارسا با شيوا نامزد كند و خيلی هم زود نامزدی را به ازدواج برسانند. صبح روز بعد از جلسهی كاری، سر ميز صبحانه آقای رحمانی با آرامش دستمال سفيد را كشيد گوشهی لبهايش و در حالی كه چای تلخ پايان صبحانهاش را مینوشيد گفت: “پارسا تو حالا بيستوشش سالت شده، تحصيلاتت تمام شده و كار و بارت مشخصه، ديگه وقتشه كه زندگيت رو سروسامان بدی.”
پارسا بیآن كه سرش را بلند كند در سكوت به پدرش گوش میداد و به آرامی چايش را به هم میزد. حاج سعيد ادامه داد: “من دختر خوبی رو میشناسم كه از هر جهت مناسب همسری توست.”
پارسا سر بالا كرد و گفت: “بله حتماً همينطوره، اما من فعلاً آمادگی ازدواج ندارم.” حاج سعيد كمی خم شد و خودش را به پارسا نزديك كرد و گفت: “خب حالا به من گوش كن، شيوا تنها فرزند خانوادهی شاهبابايی است. مراد شاهبابايی را كه میشناسی؟ جناب سرهنگ.”
پارسا پوزخندی زد و گفت: “بله، شريك شما در پروژهی ساخت و ساز هتل پنج ستاره.” حاج سعيد نفسی پر صدا بيرون داد و خودش را روي صندلی رها كرد و گفت: “ها، باريكلا، خوشم مياد كه پسر خودمی و تمام جوانب كار رو ميسنجی. اين طور كه شاهبابايی گفته دخترش از هر جهت مناسب توست.”
پارسا كلافه گفت: “اما پدر…” حاج سعيد انگشت اشارهاش را به نشانهی سكوت نوك بينیاش گذاشت و گفت: “هيشش، حرفی نزن. تو تنها پسر ما هستی و يك ازدواج درست و حسابی به من و مادرت بدهكاری، شيوا هفتهی بعد از تهران برمیگرده و ما بايد تا تنور داغه نان رو بچسبونيم. مطمئن باش به محض ورودش تمام پسر ژيگولوهای دوست و آشنا به طمع سرمايهی پدرش دور و برش رو میگيرن، پس بايد زود بجنبی و وقت رو تلف نكنی.”
پارسا تصميم داشت حداقل به نشان اعتراض با حركتی تند و از روی خشم ميز صبحانه را ترك كند، اما وقتی ديد پدرش چهطور مصمم نگاهش میكند، دانست كه اعتراضش بیمورد است و برنامهها پيشتر ريخته شده. پس سكوت كرد و ترجيح داد همه چيز را بسپرد به گذشت زمان. بعدها كه شيوا را ملاقات كرد دانست واقعاً به او علاقمند شده، گيريم نه به عنوان همسر آيندهاش. شيوا در غياب پدر و مادرش دختری بیتكلف و خوشفكر به نظر میرسيد. پارسا با او احساس راحتی داشت، شبيه احساسی كه با دوستان پسرش تجربه میكرد، اما وقتی ديد چه قدر دور و بر شيوا شلوغ است و خواهان و طرفدار زياد دارد، فكر كرد ديگر نبايد وقت را تلف كند، فكر كرد رفته رفته محبتش به او عمق پيدا میكند، وقتی صاحب زندگی مشترك شدند و زير يك سقف رفتند و بچهدار شدند، با خودش گفت همهی اين چيزها ما را به هم نزديك و نزديكتر میكند. اين شد كه در اولين فرصتی كه بعد از آن شام خانوادگی شيوا را تنها گير آورد، در نهايت آرامش و به دور از هر هيجانی احساس خودش را با او در ميان گذاشت. احساسي كه هنوز براي خودش هم نو و ناشناخته بود.
شيوا با آشفتگی از پارسا فاصله گرفت و مسيرش را به سمت خانوادهاش كه با فاصله از جوانها گام برميداشتند، تغيير داد. شب وقتی توی اتاقش تنها شد يك بار ديگر رفتار پارسا را مرور كرد، البته بابت اين كه پارسا جانب ادب را نگه داشت و در ابراز احساسات زيادهروی نكرد، عميقاً از او متشكر بود، اما علیرغم ظاهر پسنديدهی پارسا، صدای گرم و مخملیاش، موهای در هم خرمايی و چشمهای مهربان ميشیاش، با تمام موقعيت خوب اجتماعی و خانوادگی كه او داشت، شيوا خوب میدانست دلبستهی او نيست و شك نداشت كه پيشنهاد ازدواجش را نمیپذيرد.
صبح روز بعد شيوا با هيجان از خواب بيدار شد. مدتی بود كه احساس میكرد همان فرزندی است كه پدر و مادرش آرزوی داشتنش را در دل میپروراندند. سر ميز صبحانه با بیقيدی و در حالی كه سعی میكرد پدر و مادرش را سر دوق بياورد ماجرای پيشنهاد پارسا را برايشان تعريف كرد و در آخر در حالی كه كره را به دقت و ظرافت بر سطح نان تست شده میماليد، شنهاش را بالا انداخت و گفت: “من حتا فكرشم نمیكنم كه با پارسا ازدواج كنم.”
آقاي شاهبابايی سرش را كج كرد و بیآن كه لبخندی به لب داشته باشد گفت: “چرا فكرشو نميكنی بابايی؟” شيوا خرسند از گفتوگوی دو نفرهای كه ميان او و پدرش شكل گرفته بود با صدايی كه شادی و اعتماد به نفس در آن موج میزد گفت: “خب واضحه، چون عاشقش نيستم.” آقاي شاهبابايی بیآن كه به سرش حركتی بدهد يا حالت بدنش را عوض كند با همان لحن يكنواختش گفت: “خب نباشی.”
شيوا با دهان نيمه باز نگاهش روی پدرش ثابت مانده بود. اكرم خانم گفت: “دخترم من و پدرت هم عاشق هم نبوديم، اما حالا ببين پدرت جانش برای من در میره.” و در حالی كه لبخند میزد، دست همسرش را كه بیكار روی ميز مانده بود در دست گرفت.
عشق به مرور ايجاد میشه. وقتی ازدواج كردين و بچهدار شدين.
چيزی مثل غنچهی گياهی گوشتخوار در گلوی شيوا باز شده بود راه نفس او را گرفته بود. دختر جوان میديد كه تنها ظرف چند دقيقه باز شده همان دختر يازده سالهای كه از خانواده طرد شده بود. اگر يك كلمه حرف میزد بغضش میتركيد. به خودش گفت: “شيوای احمق، ديدی چه طور بازیات دادند؟ حالا كافی است مخالفت كنی تا باز تركت كنند.”
پدر گفت: “مادرت درست میگه، تو بعد از ازدواج خيلی وقت داری تا عاشق شوهرت بشی. مسئلهی مهم اينه كه پارسا همسر بسيار مناسبی برای توست، از طرفی اونها از نظر موقعيت اجتماعی و اندوخته و ثروت هم در حد و اندازهی ما هستند. و فكر كن فزند تو صاحب چه ارثيهی كلانی خواهد بود.”
اكرم خانم در حالی كه از پشت ميز بلند میشد و با اين حركت در واقع ختم جلسه را اعلام میكرد گفت: “عاقل باش شيوا، درسته كه تو ظاهر زيبايی داری، تحصيلكردهای و چند سالی تهران بودی. اما همهی اينها گذراست، خيلی زود سنت بالا میره و زيباييت كمرنگ میشه و ديگه به قدر حالا امكان انتخاب نخواهی داشت. مردهايی مثل پارسا هر روز سر راهت قرار نمیگيرن.”
شيوا با بغض گفت: “اما من فقط بيست و يك سالمه، در ثانی من حتا يك سر سوزن هم پارسارو دوست ندارم.”
اكرم خانم با چشمهای دريده، دستها را ستون بدن كرد و خم شد سمت شيوا و گفت: “چرند نگو، نكنه عاشق كس ديگهای هستی؟ ها؟ يكی از اون يه لاقباهای دانشگاهی؟”
نه، اما شايد علتش اين بوده كه من هيچ موقعيتی برای آشنا شدن با آدمهای مختلف نداشتم. از روزی كه اومدم پارسا كنارم بوده، از كجا معلوم كه آدم ديگهای برای من وجود نداشته باشه.”
آقای شاهبابايی گفت: “خب همبن دليل كافی و وافی است. پارسا اون قدر به تو احساس محبت و تعهد داره كه از روزی كه اومدی كنارت بوده. ديگه نمیخوام چيزی بشنوم.”
شيوا در حالی كه از استيصال نمیدانست چه كند سرش را پايين انداخت و به خردههای نان روی ميز خيره شد، كمكم چانهاش لرزيد و قطرات اشك نگاهش را تار كرد. پدر و مادرش ميز را ترك كردند و شيوا را با اندوهش تنها گذاشتند.
قسمتهای قبلی یک ضعف داشتن که داستان تمام که میشد. ناگهان بصورت دورافتادهای از قسمت جدید شروع میشد و ارتباط کم رنگی (و یا حتی هیچ ارتباطی) نمیشد با قسمت قبلیاش پیدا کرد. این قسمت با یک «آنچه گذشت» شروع شد که (با اینکه احساس میکنم زیاده روی بود) ولی بسیار بسیار کار قشنگی بود.