شاید بشود گفت گیلان و مازندران را بیش از هر چیز با برنجش می‌شناسند، برنج سر سفره‌ی ما ایرانی‌ها چنان مقام محترمی دارد که قابل حذف نیست.  چلوهای لذیذی که با کباب و انواع خورشت‌‌ها خورده می‌شود، پلوهای رنگارنگ که با کدو و سبزی و آلبالو و مغزها و حبوبات مخلوط می‌شود، ته‌چین‌های زیبا، ته‌دیگ‌های بی‌نظیر، عطر برنج دودی که هوش از سر می‌برد، این‌ها همه محصول آشپزخانه‌ی ایرانی است.

اما برنج فقط در ایران عزیز ما کاشت نمی‌شود، در سراسر خاورمیانه و خاور دور، حتا حالا با رشد صنعت کشاورزی در کشورهای اروپایی و همین‌طور در امریکا و کانادا و تقریبا در سراسر خشکی‌های جهان برنج تولید می‌شود و برنج هر منطقه رنگ و بو و شکل پخت متفاوت و خاصیت ویژه‌ی آن جغرافیا را دارد. مثلا برنج هندی قدبلند و کشیده و دانه دانه است، برنج چین و ژاپن گرد و خمیری و نرم‌دست. 

از مازندران به سمت گیلان که حرکت کنیم، در امتداد جاده‌ای سبز قرار می‌گیریم که مجموعه‌ای از قاب‌‌های زیبای تمام‌نشدنی از جنگل‌های مرتفع، نوار ساحلی و البته تکه‌های زمین‌های شالی‌کاری است که با دیواره‌های گلی از هم جدا و دورگیری شده‌اند تا آب را در خودشان نگه دارند. چرا که دانه‌ی برنج برای بالیدن و قد کشیدن از زمین به آب و از آسمان نیازمند به آفتاب است. 

برنج غذای همه‌گیری است، از یک خانه‌ی روستایی در گیلان بگیر تا هتلی لوکس در نیویورک می‌شود برنج را سر سفره‌ها دید، که یا غذا شده یا دسر، یا نوشیدنی است یا غذای همراه غذای اصلی. یا با دست‌ودلبازی شمالی‌ها دیس‌های لبریزش دست به دست می‌شود یا با متانت مثل چیزی گران‌بها یک قاشق از برنج بابت تزئین سر سفره‌ای مجلل قرار می‌گیرد. یا نرم و کته است یا سخت و ته‌دیگ یا کئی‌پلا شده یا سوشی. 

 برنج غذای غالب دو میلیارد نفر در آسیا و چند صد میلیون نفر در آفریقا و آمریکای لاتین است. از هر سه نفر آدم روی زمین یک نفر هست که هر روز برنج می‌خورد (فکرش را بکنید یک نفر غیر رشتی). 

بیش از یک میلیارد کشاورز در دنیا هستند که درآمدشان از کاشت برنج است. هم خودشان از آن تغذیه می‌کنند و هم آن را می‌فروشند و کلی آدم دیگر را با دست‌رنجشان سیر می‌کنند. 

بیشترین مصرف برنج در آسیاست و آشپزی این منطقه با این گونه‌ی متنوع غذایی گره خورده.

برنج آن قدر فراگیر و بودنش در رژیم غذایی مردم مهم است که کلی قصه و ضرب‌المثل و حکایت دوروبرش در زبان‌های مختلف داریم مثلا چینی‌ها یک ضرب‌المثل دارند که می‌گویند برنج که نباشد حتی با هوش‌ترین زن هم بلد نیست غذا بپزد.

یا حکایت “آستین نو، پلو بخور” ملانصرالدین را لابد شنیده‌اید. اما زیباترین قصه‌ای که درباره برنج شنیدم، قصه‌ای بود که مادربزرگم برایم گفت. مارجان من عادت داشت هر چیزی را خوش‌مزه‌تر از طعم واقعیش کند. در آشپزی استاد بود و اگر قرار بود با نان خالی هم شکم ما را پر کند، بلد بود چه کند که از آن نان مزه‌ای بیش از نان خالی بیرون بکشد و خوردن لقمه‌های نان را تبدیل کند به خاطره‌ای شیرین تا بچسبد به ذهنمان. در زندگی هم رسمش همین بود خوشی و ناخوشی، رنج و راحتی را چنان به قصه می‌آمیخت تا شیرین و آموزنده شود، از این رو هر خاطره‌ای که از مادربزرگم دارم قصه‌ای در جانش دارد. 

یکی از قصه‌ها، داستان زنان شالی‌کاری بود که زیر‌ آفتاب با بدن تا شده و پاهای قوی که تا زانو در آب بود، نشا می‌کردند. این قصه را روزی برایمان گفت که فصل دروی شالی‌ها بود. ما کنار زمین نشسته بودیم و هوا پر بود از بوی شیرین برنج تازه. زنان و مردان شالی‌کار جمع شده بودند تا صبحانه بخورند. صبحانه‌شان برنج سرد با باقلا و مغز گردو بود. برنج را توی دستشان مشت می‌کردند و می‌گذاشتند دهانشان. وقت خوردن بلند بلند حرف می‌زدند، می‌خندیدند و به هم دیگر از چیزهای سر سفره تعارف می‌کردند.  

من اما آن قدری حالیم بود که رنج پشت این خنده‌ها را ببینم، پینه‌ی دست‌هایشان را ببینم، جای زخم‌های روی ساق‌هایشان که وقت نشا ساعت‌ها در گل و لای زمین فرو می‌رفت را ببینم، صورت پر چین و آفتاب‌سوخته‌شان را ببینم، من این جمله‌ی آقاجان توی گوشم بود که می‌گفت: “برنج، یعنی به رنج. یعنی خوراکی که به رنج به دست می‌آید و هر دانه‌اش حرمت دارد” 

ما مارجان را دور کرده بودیم و او برایمان این طور آغاز کرد:

روزگارونه قدیم مردم ساده دیلی زندگی گودید که همه چی داشتید فقط شاه و آقابالاسر نداشتید…

شغل آنان برنجکاری و نوغانداری بود. هر روز کله سحر داس و بیل را روی دوش می‌گذاشتند و تا غروب بر روی زمینی که ملکشان بود کار می‌کردند. انبارهایشان پر از برنج و ابریشم بود و فقیر و بیچاره و بیکاره در میانشان وجود نداشت خلاصه مردم خوش‌بختی بودند که امورشان به وسیله ریش سفیدان اداه می‌شد.

به مرور بعضی از ریش سفیدان این فکر به ذهنشان رسید که برای حفاظت از اموالشان احتیاج به پادشاه و فرمانروا دارند پس با هم مشورت کردند و بالاخره قرار شد  امیری سرشناس را به پادشاهی انتخاب کنند که دلاور و جنگجو باشد تا از سرزمین و اموالشان نگهداری کند. یکی از ریش سفیدان گفت: «امیری را می شناسم که در همسایگی ما زندگی می کند نام او مروان است و آوازه جنگجوئی و دلاوری او همه جا پیچیده.»

همه پیشنهاد او را قبول کردند و رفتند پیش مروان و به او گفتند: «ما می‌خواهیم تو پادشاهمان باشی». مروان هم قبول کرد و شد پادشاه آن منطقه. 

کمی که گذشت مروان به ریش سفیدان گفت: «من پادشاه شما هستم. تمام پادشاهان در قصرهای باشکوه زندگی می‌کنند. من که نباید مثل مردم عادی در خانه‌ای ساده زندگی کنم. باید کاخ بزرگی برای من بسازید.» ریش سفیدان هم به او قول دادند که هر چه زودتر دستورش را اجرا کنند.

مردم به پیشنهاد ریش سفیدان برای فرمانروا عمارت بزرگی ساختند. اما مروان راضی نشد و هر روز که می‌گذشت انتظار تازه‌ای از مردم داشت. دیو حرص و طمع به درون او خزیده بود، هر بار یک جور پول و مالیات از مردم می‌گرفت و اموال خودش را زیاد می‌کرد. مردم هم مجبور بودند زیاد کار کنند تا مروان شاه و مباشرانش راحت مفت بخورند و بخوابند.

مردم آبادی که زمانی سالم و شاد بودند، کم‌کم زرد و پژمرده شدند و هر روز بر تعداد فقرا اضافه می‌شد. 

تا این که روزی جارچیان مروان  خبر آوردند که مروانشاه برای حرمسرای خود احتیاج به دختران و زنان زیبا دارد. هر زن یا دختری را که سلطان بپسندد، بستگانش وظیفه دارند که به حرمسرای سلطان بفرستند. مردم به مروانشاه نفرین فرستادند، به سر و جان خود زدند ولی خیلی زود فهمیدند که گریه و زاری مشکلی را حل نمی‌کند و برای حل مشکلشان نقشه‌ای کشیدند. پس مادران  خت آن جوان جمع شدند و به مباشران سلطان گفتند: ما حاضریم زیباترین دخترانمان را به حرمسرای سلطان بفرستیم، اما یک شرط دارد. مباشران پرسیدند چه شرطی؟ مردم گفتند: شرط ما این است زمانی که ما در شالیزار مشغول نشاء هستیم، شاه برای تماشای ما بیاید و به جمع زنان بنگرد. هر دختر یا زنی که مورد پسند شاه بود ما به قصر سلطان می‌فرستیم.»

مروان هم‌ازخدا خواسته شرط زنان را پذیرفت و خود را آماده کرد به شالیزار رفته، زیباترین دختران را برای حرمسرای خود انتخاب کند.

فصل بهار بود. آفتاب درخشان، پرن گان آوازه‌خوان زنان برنجکار هم مشغول نشاء بودند. مروانشاه انبوه زنان شالیکار را از بالای تالار دید. هوس چون دیوی به درون وجود او خزید، دستور داد اسبش را زین کنند و سوار بر اسب به سوی شالیزار تاخت. زنان مشغول کار خودشان بودند و مروانشاه و همراهان او محسور زنان که ناگهان همه چیز بر هم خورد و زمین و زمان به هم ریخت و از آسمان گلوله بارید، هزاران گلوله به سوی مروان و همراهانش باریدن گرفت و به سر و صورتشان خورد. صدها دست هر لحظه در گل فرو می رفت، مشتی گل بر می‌داشت به سوی مروان پرت می‌کرد. مأموران قبل از این که به خودشان بیایند، از بالای اسب به روی زمین سرنگون می‌شدند. زنان مهلت فرار به هیچ یک از مأموران مروانشاه را ندادند. مروان و مباشران و مأمورانش با گلوله‌های گل به هلاکت رسیدند و هر کسی هم جان سالم به در برد، پا به فرار گذاشت. زنان بعد از ابن پیروزی به رقص و شادی پرداختند. از آن به بعد در سیاهچال‌ها گشوده شد و عمارت مروان شاه  ویران شد و مردم دیگر به خیر و خوشی زندگی کردند و آن منطقه از آن به بعد «لش در نشاء» نام گرفت، که به مرور زمان تغییر لفظ پیدا کرد و به «لشت نشاء» معروف شد. 

داستان مارجان این جا تمام می‌شد، اما قصه‌ی برنج، این دانه‌ی به دست آمده به رنج این‌جا تمام نمی‌شود. در قسمت‌ بعد بیشتر درباره‌ی تاریخ برنج و این که چه مسیر درازی را طی کرد تا امروز که رسید سر سفره‌های ما، برایتان خواهیم گفت. 

در ضمن برای این که بیشتر در حال و هوای نوشته‌‌های ما قرار بگیرید و طعم و مزه‌ی متن خوب به جانتان بنشیند، می‌توانید عضو کانال تلگرام ما بشوید و از عکس‌ها، ویدیوها و ترانه‌هایی که آن جا با شما به اشتراک می‌گذاریم لذت ببرید.

این هم‌نشانی کانال تلگرام گیلاکو:

https://t.me/gilaakoo_ch

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *