به عقيدهی شيوا او يك عروسك تپل صورتی بود. شيوا دست میساييد و با شوق در حالی كه ابروهاش را بالا داده بود و دهان كوچكش نيمه باز مانده بود به دست و پا زدنهای بيارادهی برادرش توی رختخواب نرم آبی رنگش نگاه میكرد. آقای شاهبابايی دلش میخواست نام پسرش چيزی مثل اهورا يا آريو برزن باشد، يا يك اسمی كه ابتدايش “كی” داشته باشد، شبيه كیخسرو. میگفت پسرش بايد شبيه شازدهها بزرگ شود. اكرم خانم اما يك اسم جديدتر در نظر داشت. يك چيزی كه هم خوشآهنگ باشد و هم اسم شيوا باهاش جور در بيايد. نه چون حالا وجود شيوا چيزی پذيرفته و پر رنگ شده باشد، تنها از اين جهت كه برای اكرم خانم همه چيز بايد به همه چيز میآمد. رنگ كفش و لباس خودش با كت و شلوار سرهنگ جور بود و رنگ پردهها با مبل و فرش و گلهای روي فنجان با كاسه و بشقابها. پس اسمش را گذاشت شهرام تا شين اولش با نام شيوا جور باشد و دستش را توی هوا تكان داد كه ديگر از اين جورتر نمیشود و بايد از اول فكر امروز را میكردند و با حوصلهی بيشتری اسم دخترك را انتخاب میکردند.
شهرام زير نگاههای مهرآميز و توجهات خاص پدر و مادرش بزرگ میشد، غلت میزد، چهار دست و پا راه میرفت، روی دو تا پا میايستاد و وقتی آغوش ميیواست، دستهای گوشتالودش را بالا میگرفت و در حالی كه دندانهای ريز سفيدش را نشان میداد میگفت: ناناك. و مراد و اكرم غش میكردند.
لازم نبود شيوا خيلی باهوش باشد تا در هشت، نه سالگی بفهمد كه پدر و مادرش شهرام را میپرستند. شبها وقتی شهرام توی دامن اكرم خوابش میبرد و مراد پسر را در آغوش بزرگ خودش حمل میكرد و آرام در رختخوابش میگذاشت و پاورچين از اتاق خارج میشد، شيوا تنها روی تختش دراز میكشيد و آينهی كوچك دسته دارش را مقابل صورتش میگرفت و به موهای آتشين و لكهای نارنجی روی پوستش نگاه میكرد و در ذهن با موهای شبقی و ابريشمين مادر و پوست نرم و سفيد برادرش مقايسه میكرد و به اين درك میرسيد كه زيبا نيست. بعد چراغ بالای سرش را خاموش میكرد و در تاريكي شب به صداهای بيرون گوش میكرد. به پچپچ پدرش و خندههای ريز مادرش و فكر میكرد اگر شهرام بميرد، حتماً مادر خيلی خيلی غمگين میشود، آن وقت شيوا میتواند براي همدردی هم كه شده به او نزديك شود. كبرا خانم گفته بود دختر محرم راز مادر است و اندوه از دست دادن شهرام، میشد كه راز مشترك مادر و دختر باشد. شيوا آن قدر در خيالش پيش میرفت كه از غصهی مرگ شهرام به هقهق میافتاد و شبهايی میشد كه كبرا خانم سراسيمه از صدای گريهی شيوا از خواب میپريد و خودش را میرساند بالای سر دخترك. شيوا كه میترسيد از اندوه خيالیاش با كبرا خانم چيزی بگويد ميان هقهقهايش با نفسهای بريده ميگفت میداند زشت است و كسی او را با اين پاهای دراز و پشت خميده دوست ندارد. اكرم خانم دست میكشيد به موهای تابدار شيوا و زير لب میگفت طفل معصوم.
عمه منصوره دستش را سايبان چشمها كرد و از بالای ايوان به سايههای لرزان شهرام و شيوا كه توی باغ پی هم گذاشته بودند، خيره ماند. اكرم خانم روی صندلی گهوارهايش تابی خورد و نفسی پر صدا بيرون داد. صدای بچهها نزديك میشد. شهرام با پاهای كوتاه گوشتالودش میدويد سمت ايوان، يك دستش به كلاه كابويیاش بود و با دست ديگر كمربند چرم پهنش را نگه داشته بود و سكندری ميخورد. شيوا سوار بر دوچرخه در حالی كه توي هوا با تفنگ فرضیاش تيراندازی میكرد دنبال شهرام ميآمد. اكرم خانم روی صندلي نيم خيز شد و گفت چه خبرته شيوا؟ اين طوری كه دنبال برادرت ميكنی نميگی يه وقتی با سر بيوفته روی اين سنگ و كلوخا؟
بعد با لحن كودكانهای گفت آخه من فقط پنج سالمه.
و در حالی كه میخنديد نگاهش ثابت ماند روی شهرام كه سرش پايين بود و در حالی كه لبهای سرخش را جلو داده بود، داشت با سگك كمربندش ور میرفت.
شيوا ساكت شد، دستش را آرام انداخت پايين و زير چشمی نگاهی به عمه منصوره انداخت و ركابی زد و دور شد. شهرام انگار از خواب پريده باشد، ناگهان سر بلند كرد و راه افتاد پی خواهرش: شيبا، شيبا…
شيوا نماند و تندتر ركاب زد. اكرم خانم دنبالهی دامن بلندش را در دست داشت و از پلههای ايوان تندی روان شد: جان شيبا، ولش كن اونو بيا بريم تو بگم كبرا برات فالوده درست كنه.
و دست انداخت زير بغل شهرام و كشيدش سمت خودش. شهرام اما توی بغل مادرش دست و پا میزد و در حالی كه بند كلاهش دور گردن فربهاش كشيده میشد پاهای سفيدش را كه از شلوارك بيرون مانده بود توی هوا تكان میداد و مداوم شيوا را صدا میكرد. عمه منصوره از بالای ايوان داد زد اكرم خانم بذار بچه بره با خواهرش بازی كنه، چه كاريه آخه؟
اكرم مستاصل از اصرارش دست كشيد و به صدای بلند گفت حبيب بيا اين بچه رو ببر پيش خواهرش.
حبيب باغبان پيری بود كه تابستان و زمستان جليقهی كرم رنگ بافت دست زنش تنش بود و لای بوتهها و درختها میلوليد. هر بار كه اكرم خانم صداش میزد شبيه غول چراغ جادو معلوم نبود از كجا ظاهر میشد. آن روز هم حبيب همانطور كه زير لب با خودش حرف میزد آمد دست شهرام را گرفت و برد ته باغ، آن طرفی كه شيوا رفته بود. اكرم خانم گفت خودتم همون جا بشين مراقبشون باش.
شيوا كه برادرش را ديد گل از گلش شكفت. شهرام دويد و باز انگار نه انگار كه مكثی طولاني ميان بازيشان افتاده بود، بازی را از همان جا كه رها شده بود، ادامه دادند. حبيب هم چمباتمه زده بود پای درخت گردو و چرت میزد و هر از گاهی میگفت های، دور نشين، جلو چشم من باشين، ندو پسر جان، خانم شما اون ور نرو…
بچهها اما گرم خودشان توی همان دايرهی محدودي كه حبيب برايشان رسم كرده بود پی هم گذاشته بودند.
كبرا خانم هميشه میگفت درخت گردو جن دارد، هر كسی پايش بنشيند، جنی میشود. حبيب سرش سنگين از خواب ظهر تابستان توی دلش ياد اين حرف كبرا افتاده بود و میخنديد. چشمهاش باز و بسته میشد و پشت پلكهاش داغ بود. سرش چند باری روی گردنش تاب خورد و باز چشم باز كرد و زبانش را كشيد روی دندانهای مصنوعیاش، دندانها تلق تلوقی كردند و توی دهانش جا به جا شدند. بعد باز پلكهاش سنگين شد، سرش افتاد روی شانهاش و دهانش نيمه باز و آب دهانش از لبها مثل نخی شفاف آويزان ماند. صدای بچهها اول كشدار و بعد محو و گنگ بود، صداها قطع شد، انگار دنيا متوقف شده باشد و بعد باز با جيغ شيوا جهان كار خودش را آغاز كند.
بینظیرید پونه ی عزیز