ظهر تابستان کش آمده بود و انگار تا ابد ادامه داشت. اهالی خانه خواب بودند، جز من و آتیه و آقا مصطفی لحاف‌دوز که سرش به کارش بود. آتیه زبانش را درآورد و گفت: ها! بیا ببین روزه‌ام. زبانش خشک بود اما سرحال توی حیاط می‌پلکید. من اما سرم گیج می‌رفت و توی شکمم انگار قورباغه‌ای بالا و پایین می‌پرید. نشسته بودم لب ایوان و بی‌جان از روزه، خیره شده بودم به رشته‌های پنبه که رقصان توی هوا پخش می‌شد، با صدای تکراری زه لحاف دوزی و تماشای رقص پنبه‌ها ، پلکم کم‌کم داغ شد. از پشت پلک بسته صدای آتیه را شنیدم که می‌گفت پاشو دیگه! چشم باز کردم دیدم کنج ایوان خوابم برده بود. آتیه آهسته گفت: بیا! و به اتاق خاله جان اشاره کرد. با رفتن آفتاب، خانه به جنب‌وجوش افتاده بود، صدای مارجان و رزا از آشپزخانه می‌آمد. دستم را از دست آتیه بیرون کشیدم و رفتم به آشپزخانه. مامان فرنی را هم می‌زد. مارجان گفت ته نیگیره کُر جان. عطر گلاب و هل سرم را سنگین کرد. مارجان دور حلوای زعفرانی را با انگشت شکل می‌داد، حلوا خوشرنگ و روغنی توی پیشدستی گل سرخی برق می‌زد. رزا گفت: خاله جان بیداره ؟ مارجان گفت روزه اونه بیگیفته!

توی دیگ بزرگ آبگوشت قل می‌زد و بخار خوش‌بویش پخش می‌شد. رزا دنباله‌ی روسری را گرفت جلوی دهانش و چیزی زیر گوش مامان و مارجان گفت، مامان لبش را گزید و بعد سه‌تایی خندیدند. آتیه آمد و دستم را کشید، رفتیم دم پنجره اتاق خاله‌جان، روی پنجه بلند شدیم و نگاه کردیم. خاله جان موهای سیاه تاب‌دار را باز کرده بود روی شانه‌هایش. توی آینه خودش را نگاه می‌کرد و با موچین زیر ابروهایش را برمی‌داشت، پیرهن کرپ خردلی تنش بود. بلند شد و گره روسری گلدارش را مرتب کرد و چادر طرح طاووس که آقاجان از کربلا برایش آورده بود روی سرش گذاشت. ما بدو رفتیم سمت حیاط، وچراغ ایوان روشن بود و صدای اذان می‌آمد. مارجان برای آقا مصطفی توی سینی چای و دو تا رشته‌خشکار گذاشت. خاله جان گفت من بَرَم. سینی را گرفت و چند قدم تا وسط حیاط که بساط آقا مصطفی پهن بود رفت، که دایی از پله آمد پایین. رزا بلند گفت نان بوردی ؟ دایی از نو پله‌ها را رفت بالا. خاله جان سینی به دست برگشت و غمگین گفت داداش خوش نیه! رزا از بالای ایوان داد زد: آقا مصطفی بیا دِ برار. لپ خاله جان گل انداخت. نشستیم دور سفره. آقا جان گفت: بسم الله. بعد استکان‌های چای دست به دست شدند و صحبت‌ها گل انداخت و صداها در هم پیچید. آقا مصطفی چیزهای بانمک می‌گفت خاله جان می‌خندید و دایی زیرچشمی نگاهشان می‌کرد، چشم غره می‌رفت و کوبیده‌های توی دیگ را هی می‌کوبید. شب حیاط را پر کرده بود و خانه، صبور و ساکت و خنک، صداهای ما را کنج دلش جا می‌داد و زمان خیلی آهسته می‌گذشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *