تا اينجا خوانديم كه پارسا بعد از درگيری ذهنی با خودش و فكر كردن به چشمانداز زندگیاش با شيوا، به اين نتيجه رسيد كه او و شيوا زوج خوشبختی نخواهند بود، پس تصميم گرفت نامزدیاش را به هم بزند و در يك غروب بهاری پارسا نيتش را با شيوا در ميان گذاشت و شيوا هم كه خود ذهنش درگير انتخابی بود كه داشته، با احترام نظر پارسا را پذيرفت و تصميم گرفت موضوع اين جدايی را با خانوادهاش در ميان بگذارد.
و حالا ادامه داستان:
تمام لحظاتی كه اكرم خانم سر ميز ناهار هيجانزده و پرگو داشت از پاساژها و رستورانها و ماركهای شيك و معروفی كه توی تهران ديده بود و به هر كدام نوكی زده بود و خريدی كرده بود، میگفت، آن قدر كه چند بار لقمهی غذا پريد توی حلقش و مراد با دستهای هول و لرزان ليوان آب را داده بود دستش، شيوا با لبخندی ماسيده و در سكوت به صداهای ذهن خودش گوش میكرد. تصميمش اين بود كه تا عصر صبر كند و بعد موضوع را با پدرش در ميان بگذارد، فكر كرد هر چه باشد پدرش منطقیتر از مادرش است، حداقل او میگذاشت حرفش تمام شود و بعد البته كه بايد منتظر آتشفشان خشم و غضب خانواده میماند. از طرفی هم مصر بود طوری رفتار كند تا خانوادهاش مجاب شوند كه اين او بوده كه نامزدی را به هم زده و پيشنهاد از طرف پارسا نبوده، چرا كه با تمام ترديد و دودلی كه دچارش بود و با اين كه در روزهای تنهايی و حتا پيش از نامزدیاش میدانست انتخاب درستی نداشته، اما باز غرورش قبول نمیكرد كسی كه بازی را بر هم زده ديگری باشد.
حوالي غروب اكرم خانم رانندهشان را خبر كرد تا برای مشورت با خياطشان سری به او بزند. شيوا با خشمی فرو خورده به مادرش نگاه میكرد كه تكههای تور و پولك و ابريشم را مثل اسباببازیهای جديد دختركی لوس و سر به هوا توی كيف دستیاش جا سازی میكند، در حالی كه ژست آدمی را گرفته بود كه كاری مهم دارد كه با تمام درگيری و خستگی بايد انجامش بدهد. او حتا اصرار زيادی نداشت شيوا هم همراهش به خياطی بيايد، اگر چه دختر جوان از چنين موقعيتی خيلي هم راضی بود، اما با خودش فكر كرد همه دنيا و اتفاقاتش برای مادرش فقط وقتی مهمند كه در دنيای كوچك و رنگرنگ او جا شوند و هر چيزی غیر از اين مادرش را در حد مرگ آشفته و عصبی ميكند. مادر كه رفت و خانه در سكوت عصری كه میرفت به تاريكی شب آغشته شود، غرق شد، شيوا نفسی عميق كشيد و در حالی كه در دل دعا میكرد جراتش را از دست ندهد، به هال رفت. وقتی تصوير پدرش را ديد كه چه طور در مبل فرو رفته و سرش روی گردنش خم شده، ناگهان دلش به رحم آمد. پدرش، سرهنگ مراد شاهبابايی، بزرگ خاندان شاهبابايیها، كسی كه يك شهر برايش خم و راست میشد و مردها در حسرت هيبت و زنها در افسوس خوشبختي همسرش آه میكشيدند، حالا در يك غروب بهاری نشسته بر كاناپه بزرگش در تنهايی و تاريكی چرت میزد. شيوا با خودش فكر كرد بيرون از اين اتاق و خارج از قاب اين پنجره، هنوز بهار جريان دارد و درختها و شكوفهها نفس نفس میزنند، اما همه چيز اين زندگی و اين خانه را گرد و غبار سكون گرفته، انگار همه چيز از اول پير و فرسوده بوده، با اين كه پردهها و مبلها و در و ديوار هر سال غرق در شهوتی مدام برای نو شدن بودند، با اين كه مادرش هر دم چيزی تازه به اين كلكسيون پر زرق و برق اضافه میكرد، اما هر آدمی اگر كمی هوش داشت، میتوانست آن كهولت و كسالتی را كه زندگیشان به آن آغشته بود، ببيند. شيوا میدانست اگر حتا پدر و مادرش هم لحظهای با خودشان خلوت میكردند از شدت ترس و اندوه مواجهه با چهره واقعی خودشان دق میكردند. همين بود كه مادر مدام در تكاپوی انتخاب و خريد و مهمانی و جشن و رفت و آمد بود و پدر مدام سرش توي شمردن و حساب و كتاب. حتا خود شيوا هم از وقتی به خانه برگشته بود، مثل ديگر اعضای خانوادهاش شده بود و تسليم و تصميمش برای ازدواجی كه بيشتر شبيه معامله بين دو صاحب مال بود، تحت تاثير همين حال و هوا بود.
شيوا چراغ هال را روشن كرد، چلچراغها نور طلايیشان را پاشيدند به مبلمان بلوطی پر چين و شكن و فرشهای ابريشمی و كفپوش مرمر و ديوارهای پوشيده شده از تابلوهای نفيس، شيوا دلش گوشهای خلوت با نوری ملايم میخواست، جايی دنج، اين همه گستردگى و شلوغي و اين همه اشياء كه انگار از هر كدامشان صدايی درمیآمد دلش را پر آشوب كرد. حالا بالای سر پدرش ايستاده بود و میشَد موهای سفيد و خاكستری پدرش را ببيند، در هم و نامنظم، شانههای لاغر و گردن چروكيده. خزان بر جان پدر زده بود و شيوا میدانست وقتی دهان باز كند و تصميمش را با پدر در ميان بگذارد، طوفانی بر پا میشود. با اين همه مصر بود حرفش را بزند، نفس داغش را فرو خورد و سرانگشتهای مرتعشش را بر شانههای پدرش گذاشت، همين تماس كوچك كافی بود تا سرهنگ را از حالت چرت پيرانهسری به حالت خبردار نظامی دربياورد. مراد از جا جست و در صندلى جا به جا شد و آب دهانش را قورت داد و دستی به صورتش كشيد.
آخ، ببخشيد بيدارتون كردم؟
نهنه، مهم نيست. تو خوبی؟ چه خبر؟
شيوا مقابل پدر نشست و با خودش گفت حالا باز شد جناب سرهنگ شاهبابايي، شق و رق نشسته و دستها در هم گره شده، چانه خوش فرمش را بالا داده و زل زده در چشمهای مخاطبش.
دختر در حالی كه سعی میكرد به اوضاع مسلط باشد و آشوب درونش را پنهان كند، گفت: “خوبم، چند روزی كه نبودين هوای اين جا فوق العاده بود.”
پدر گفت: “هوم” و ساكت و خيره ماند. شيوا ديد اگر بيش از اين معطل كند از گفتن حرفش پشيمان میشود، پس مثل كسی كه با لگد پرتش كنند ميان آب و راهی جز شنا كردن برايش نمانده باشد، خودش خودش را پرت كرد ميان ماجرا..
پدر، موضوع مهمی هست كه بايد بهتون بگم.
مراد به قدر كافی باهوش بود تا ترس و اندوه را در نگاه دخترش بخواند، از طرفی به دليل روحيه نظامیاش اصلا حوصله آدمهای ضعيف و نالان را نداشت، اگر چه همسرش از اين امر مستثناء بود و هميشه نازش خريدار داشت. اين بود كه بدون تغييري در چهرهاش با سردي از شيوا پرسيد:
“خب، قراره درباره چه موضوعی حرف بزنی؟”
ناگهان ترس و دلشوره مثل موجی در جان شيوا بلند شد و شبيه جريان مواد مذاب از جايی از انتهای قفسه سينهاش بالا زد و رسيد تا حوالی گلو، انگار آن حركت داغ دستی پر قدرت بود كه گلويش را میفشرد.
خب پدر، من واقعاً نمیدونم چه طوری بگم، نمیدونم چه طور بايد حرفم رو شروع كنم.
مراد با بیحوصلگی گفت: “شيوا من تازه از سفر برگشتهام و هنوز خسته راه هستم، پس لطفاً اون چيزی رو كه می خوای زودتر بگو.”
شيوا با نفس بريده و كلمات شمرده گفت: “خب واقعيت اينه كه…”
واقعيت؟ واقعيت چيه شيوا؟ تمام اين چند روز توی تهران با مادرت از اين مغازه به اون مغازه دنبال واقعيت بودم، خوبيه مامانت اينه كه بیخودی پيچيدهاش نمیكنه، اسمای قلنبه سلنبه هم روش نمیذاره، “واقعيت”، “بشريت”، “فلسه هستی”، يك كلام میگه من اون انگشتر كه نگين برليان داره رو میخوام. حالا تو هم كوتاه و مختصر بگو چی ميخوای؟
بعد صدايش در گلو شكست و از شوخی خودش به خنده افتاده، صدای قاهقاه خندهاش توی دل شيوا را بيشتر خالی كرد. دختر كه میديد ذهن پدرش چه قدر دور است از چيزی كه میخواهد بگويد، بيشتر احساس ضعف میكرد، اما ديگر ميان ماجرا بود و راهی نداشت، پس نفسی گرفت و تند و سريع گفت: “واقعيت اينه كه من نمیخوام با پارسا ازدواج كنم.”
مراد بی هيچ حركت اضافی، بی آن كه حتی پلك بزند گفت: “واقعا؟، خب كی به اين نتيجه رسيدی؟”
خب من از اولم اين رو میدونستم.
مراد همان طور نشسته خم شد سمت شيوا و در حالی كه آتش از نگاهش میباريد اما نشانهای از خشم در صدايش نبود، گفت: “تو قول دادی خانم جوون، جلوی من و مادرت و مقابل دوست و آشنا و فاميل.”
اما من هيچ تعهدی ندادم پدر، شما و مامان من رو تحت فشار گذاشتين كه قبول كنم.”
به هر صورت تو با پارسا ازدواج ميكنی.
مراد اين را گفت و آرام، بیهيچ نشانهای از هيجان از جا بلند شد و جوری كه انگار كسی غير از خودش در اتاق نيست با صدای بلند گفت: “حيدر كت من رو بيار، يه سر میرم باغ.”
شيوا نشسته و در خود فرو رفته ساكت شد و به حلقه زردی كه هنوز دور انگشتان باريكش میدرخشيد، خيره ماند.
این تصویر سازی ها بی نظیرند ممنونممممم بسیار لذت بردم??
ممنون از شما که ما را میخوانید