در قسمت قبل خوانديم صبح روز پس از نامزدی خانم و آقای شاه‌بابايی برای سفری چند روزه به تهران، دخترشان را ترك كردند. پارسا هم به خاطر سفری كاری شيوا را تنها گذاشت. شيوا غمگين و آزرده با خيال شبی كه با شهاب و شهلا خواهد گذارند، خودش را آرام كرد. آن شب شيوا همراه با پسردايی و دختردايی‌اش به افتتاحيه نمايشی رفت و آن جا بود كه شهاب، دوست قديمی‌اش مهيار را به طور اتفاقی ديد و مهيار توجهی بيش از اندازه و نگران كننده به شيوا نشان داد، و حالا ادامه داستان:

مردم كم‌كم روی صندلی‌ها جا‌به‌جا می‌شدند. خاموش شدن نيمی از چراغ‌ها نشانه‌ی اين بود كه شيوا و همراهانش هم بايد زودتر جايشان را در سالن پيدا می‌كردند. شهلا عينكش را روی بينی‌اش جا به جا كرد و گفت: “صبر كن ببينم…” و خم شد و خيره ماند به تكه كاغذی كه دست شهاب بود.

درسته همين رديفه، صندلي شماره‌‌ی هفده، هجده‌، نوزده…

وقتی نشستند، شهاب با حالتی پرسشگر به مهيار كه بالای سرشان ايستاده بود و بی‌جهت معطل می‌كرد نگاه كرد و گفت: “تو كه نمی‌خوای تا آخر نمايش بالا سر ما بايستی؟” مهيار خنديد و ابرويش را بالا داد و گفت: “اگر میشد بد نبود.”

شيوا لبش را گزيد و سرش را از شرم پايين انداخت. شهلا نفسی پر صدا بيرون داد و چپ‌چپ مهيار را كه علنی دست و پا می‌زد نگاه كرد. حالا فقط چراغ صحنه روشن بود. شهاب گفت: “مي‌دونی كه امكان نداره، پس بهتره زودتر بری جای خودت بنشينی.” مهيار به تاييد سری تكان داد و گفت: “وقت تنفس برمی‌گردم پيشتون.”

نمايش آن شب به بهترين شكل اجرا شد، بعد از پايان پرده‌ اول صدای كف‌زدن‌ها از گوشه و كنار سالن بلند شد، صدا هماهنگ می‌شد و اوج می‌گرفت و با قدرت می‌خورد به سقف و چند برابر می‌شد و برمی‌گشت. وقتی شيوا و شهلا هنوز داشتند تصميم می‌گرفتند كه آيا در زمان بين دو پرده از جايشان بلند شوند و بروند توی سالن چيزی بخورند يا نه،‌ مهيار با سينی كوچكی كه چهار ليوان بلوری بلند، آب پرتقال در آن بود ظاهر شد و بدون آن كه منتظر اشاره‌ای از طرف شهاب باشد روی صندلی خالی كنار او نشست.

كسی نوشيدنی خنك می‌خواد؟

شيوا خنديد و گفت: “شما با چه سرعتی رفتين پايين و برگشتين.” شهاب اصلاً تعجب نكرد، او پيش‌تر هم اين بازی‌های مهيار را ديده بود. می‌دانست مهيار تا وقتی از جانب شيوا مطمئن نشده باشد هر كاری می‌كند، اما به محض اين كه توجه و محبت شيوا را كاملاً از آن خود كرد، چنان غيبش می‌زند كه انگار از اول اصلاً آدمی با اين نام و نشان نبوده. وقتی شهاب ليوان آب پرتقال را بين دخترها تقسيم می‌كرد،‌ يك لحظه با خواهرش چشم در چشم شد و ديد كه شهلا هم با نگرانی اوضاع را می‌پايد، آن وقت بود كه فهميد حساسيتش بی‌جا نيست، احساس كرد مهيار ديگر شورش را درآورده و جوری روی صندلى جا خوش كرده كه انگار مصمم است تا ابد چسبيده به جمع خانوادگی آن‌ها بماند. بدتر از همه برخورد شيوا بود كه اصلاً مناسب دختری با موقعيت خانوادگى او نبود. چنان با شیفتگی به مهيار نگاه می‌كرد و لبخند می‌زد كه شهاب را از عاقبت كار می‌ترساند. وقتي چراغ‌ها به نشانه‌ آغاز پرده‌ دوم خاموش شد، شهاب با آسودگي لبخندی زد و رو به مهيار گفت: “دوست عزيز خيلی ممنون، بهتره ديگه بری سر جای خودت، راستی اگر وقت رفتن نديدمت بايد بگم خيلی از ديدار ناگهانيت خوش‌حال شدم.” و بازوی مهيار را فشاری خفيف داد و با سر به صاحب صندلی كه بالای سر مهيار پا به پا می‌كرد اشاره كرد. مهيار بی‌آن كه خداحافظی مفصلی بكند بلند شد و با لبخند سری تكان داد و رفت. شيوا كه هنوز نگاهش سمت مهيار بود شانه‌ای بالا انداخت و صاف نشست روی صندلی‌اش. شهلا گفت: “معلومه خيلی ازش خوشت اومد.” شيوا ناگهان روی صندلى نيم خيز شد و گفت: “وای شهلا اين چه حرفيه؟” شهاب گفت: “تو مهيار رو اون طوری كه من می‌شناسم نمی‌شناسی، مطمئنم حالا داره نقشه می‌كشه كه چه‌طور بازم سر و كله‌اش پيدا بشه.” شيوا با حيرتي ساختگي گفت: “اون وقت چرا؟” شهلا نيشخندی زد و گفت: “واقعاً لازمه دليلشو بگيم؟” مهيار گفت: “هيس!” و برگشت و نگاهش را دوخت به صحنه كه با نوری سفيد روشن شده بود.

در پايان اجرای آن شب وقتی هنوز هنرپيشه‌ها روی صحنه مقابل حاضرين و در برابر تشويق‌های مداومشان با احترام تعظيم می‌كردند و دسته‌های گل را شاخه، شاخه ميان طرفدارانشان پرت می‌كردند،‌ سر و كله‌ مهيار باز پيدا شد و بی‌مقدمه شبيه كسی كه قبلاً قراری با ايشان داشته، گفت: “من كه خيلی گرسنه‌ام، شما چه‌طور؟ نظرتون چيه بريم يه جايی شام بخوريم؟” اين بار شهاب خيلي علنی و بی‌تعارف با اخم و بي‌توجهی دست خواهرش را گرفت و بی آن كه جواب مهيار را بدهد دخترها را به سمت خارج از سالن راهنمايی كرد. شيوا اما با هيجان يا شايد از روی معصوميت و شرم بابت رفتار تند شهاب، ناگهان گفت: “خيلی عاليه، من كه موافقم.” شهاب و شهلا با چشم‌های گشاده به شيوا كه شبيه دختربچه‌ای كه نگاهش از ديدن اسباب بازی جديد می‌درخشد، خيره ماندند. شهاب فكر كرد آيا شيوا خودش متوجه نيست كه رفتارش زيادي خودمانی است؟ يا شايد دارد انتقام نبودن پارسا و پدر و مادرش را اين‌طوری می‌گيرد؟ اين جور كه بگويد هيچ كدام از آن‌ها كه او را تنها گذاشتند و رفتند پی كار خودشان، برايش مهم نيستند و او هم خوشی‌های خودش را دارد. يا اصلاً شايد شيوا تا به حال اين حد از توجه و محبت را از كسی نديده، در واقع از آن كسی كه بايد ببيند، از پدر و مادر و از نامزدش؟

شهاب كلافه از پرسش‌های ذهنش، شبيه كسی كه بخواهد خواب را از چشمانش دور كند، سرش را تكانی داد و چشم‌هايش را گشود و گفت: “مثل اين كه شماها تصميمتون رو گرفتين و منم چاره‌ای ندارم جز اين كه باهاتون همراهی كنم.” با اين همه در دلش گفت: “نمی‌گذارم به دختر عمه‌ام آسيبی بزنی.” اگر در اختيار خودش بود مشت محكمی نثار چانه‌ زيبای مهيار می‌كرد و از شيوا هم خواهش می‌كرد تا حلقه‌‌ی نامزدی‌اش را توی انگشتش بيندازد، اما متاسفانه جوری تربيت نشده بود كه چنين رفتاری از او سر بزند. شهاب كلافه و با خشمی پنهان دنبال ماشين مهيار به سمت رستورانی كه او پيشنهاد داده بود می‌راند. مهيار گفته بود رستورانی را می‌شناسد كه هم غذای خوبی دارد و هم اجرای موسيقی زنده و شهاب به طعنه جواب داده بود كه امشب به قدر كافی موسيقی زنده شنيديم.

رستوران مورد نظر مهيار جای دنج كوچكی بود با نورپردازی خفيف كه كسی يك گوشه‌اش گيتار به دست ترانه‌های قديمی را زمزمه می‌كرد. برای آن وقت شب زيادی شلوغ بود و شهاب داشت با خودش فكر می‌كرد در شهرستان به اين كوچكی چه طور تا به حال اين رستوران را نديده و توی دلش زرنگی مهيار را تحسين كرد. وقت نشستن جوری قرار گرفتند كه مهيار مقابل و چشم در چشم شيوا بود و لحظه‌ای از توجه و پذيرايی از او غافل نمی‌شد. بعد از شام مهيار بی‌آن كه با مخالفت شهاب مواجه شود بلند شد تا برود صورتحساب غذا را بپردازد. شهلا كه تمام اين مدت ساكت بود برگشت و با نگرانی خواهري دلسوز به شيوا گفت: “فكر نمی‌كنم رفتارت درست باشه.” شيوا با حالت دختر معصومی كه وقت ناخنك زدن به كيك تولد مادرش گير افتاده گفت: “شهلا، چه قدر سخت می‌گيری، فكر نمی‌كنم با بودن شهاب كسی جرات كنه حتا توی تخيلش به ما چپ نگاه كنه.” و بعد برگشت و با لبخند به شهاب نگاه كرد. شهاب گفت: “با اين نقش پدربزرگانه‌ای كه به من دادی، دهانم رو بستی.” و با خودش فكر كرد بايد قبول كند كه تا اين جای كار پيروز ميدان مهيار است، فقط خيلی اميدوار بود مهيار بيش از اين برای جلب توجه دختر عمه‌اش تلاش نكند. از طرفی هيچ وقت شيوا را اين همه پرشور و مشتاق نديده بود. اگرچه وقتی خبر نامزدی شيوا را شنيد از صميم قلب خوش‌حال شد و حتی به شهلا گفت كه حالا ديگر شيوا صاحب خانواده‌ای می‌شود كه تمام اين سال‌ها حقش بوده، اما شب نامزدی سايه‌ای از گرفتگی و كسالت را در نگاه شيوا می‌ديد. حتی هر جور حساب می‌كرد می‌ديد منطقی نيست كه پارسا يك روز بعد از نامزدی شيوا را تنها بگذارد و برود سغر كاری. با اين همه چيزی كه آن شب و آن لحظه برای شهاب مهم بود، رفتار كودكانه شيوا بود كه از كنترل خارج شده بود، چيزی كه بيش از هر موضوعی شهاب را نگران می‌كرد. با تمام بازی‌های مهيار، خوبی ماجرا اين بود كه به هر حال آن شب به پايان می‌رسيد. لحظات برای شيوا به تندی و برای شهاب كش‌دار و كند و كسالت‌بار می‌گذشت. ديگر آن قدری ديروقت شده بود كه شهلا ياد همه بيندازد كه فردا روز كاری است و هر كدام بايد پی مسئوليت‌های خودشان باشند. وقت خداحافظی مهيار رك و پوست كنده با هيجان كسی كه نمی‌خواهد آخرين فرصت را از دست بدهد سرش را داخل ماشين كرد و رو به شيوا گفت: “می‌تونم فردا ببينمت؟” شيوا با شانه‌های آويزان و در حالی كه سعی می‌كرد افسوس و اندوهش را پنهان كند، گفت: “نه، متاسفانه ممكن نيست.”

مهيار با حالتی حق به جانب پرسيد: “چرا؟” و شيوا مِن‌ومِن كنان گفت: “چون من نامزد داردم.”

شهاب ديگر معطل نكرد و پايش را روی پدال گاز فشار داد و دور شد. اما چهره‌ی مبهوت مهيار همچنان جلوی چشمش بود. شيوا تمام راه ساكت بود و صورتش را به شيشه‌ی ماشين چسبانده بود و به نگاه‌های نگران شهاب و شهلا بی‌توجه بود.

1 دیدگاه در شیوا، قسمت سیزدهم

  • محبوب24 تیر, 1402 با 6:43 ب.ظ

    بینظیرید پونه جان??????

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *