“هوا فردا آفتابی است”

آن چه از آغاز تا اين جا خوانديد: شيوا تنها دختر خانواده‌‌ی سرهنگ شاه‌بابايی در شب جشن نامزدی‌اش با پارسا پسر يكدانه‌ رحمانی طلافروش ناگهان مهمانان را ترك می‌كند و لحظاتی به تنهايی‌اش پناه می‌برد. در خلوتش به گذشته‌ فكر می‌كند و به خاطر می‌آورد كه خانواده‌اش بعد از سال‌ها انتظار وقتی صاحب پسری شدند چه طور خوشحال بودند كه وارثی برای اندوخته‌ كلانشان پيدا شده. اما از بخت بد در حادثه‌ای حين بازی وقتی فقط شيوا و برادرش شهرام بودند، پسرك در چاهی سقوط می‌كند و می‌ميرد. بر اثر اين اتفاق همه خانواده دچار افسردگی می‌شوند و از همه بيش‌تر شيوا كه انگشت اتهام به سمت اوست تحت فشار غم و اندوه قرار می‌گيرد. بعد از آن عمه منصوره براي اين كه شيوا را از مركز خشم و قهر پدر و مادرش دور كند او را نزد خودش به تهران می‌برد. شيوا از 9 سالگی با عمه منصوره و رويا دختر عمه‌اش و دايه‌اش كبرا خانم زندگی می‌كند تا اين كه در جشن تولد 21 يك سالگی در حالی كه تازه از دانشگاه فارق‌التحصيل شده، نامه‌ای از پدر و مادرش دريافت می‌كند با اين مضمون كه حالا كه درست تمام شده بهتر است به خانه برگردی. شيوا ذوق زده از اين كه بالاخره مورد عفو خانواده‌اش قرار گرفته علی‌رغم مخالفت عمه و دختر عمه‌اش برمی‌گردد به شهرستان خودشان. آن جا بعد از مدت كوتاهی، معاشرت با خانواده‌‌ی رحمانی شروع می‌شود و كم‌كم پارسا تحت فشار خانواده‌اش از شيوا خواستگاری می‌كند. شيوا بعد از مطرح كردن اين موضوع با خانواده‌اش و اعلام مخالفتش با تعجب با استقبال پدر و مادرش از اين پيشنهاد مواجه می‌شود و می‌بيند اتفاقاً آن‌ها به هر وسيله‌ای قصد دارند او را وادار به اين وصلت كنند و حالا ادامه‌ داستان:

شيوا بقيه روز را در حالی گذراند كه تصوير پدر و مادرش را سر ميز صبحانه مرور می‌كرد. نگاه‌هايی كه در حدقه می‌چرخيدند و جنبش تند لب‌ها و حركات دست كه انگار پرده‌ای نامرئی را كنار می‌زدند و بعد آن حرف‌ها، نصيحت‌ها و تهديدها و خط و نشان كشيدن‌ها. او می‌دانست نمی‌تواند به اين ترتيب ادامه دهد. با پای خودش برگشته بود و حالا امكان نداشت بتواند سردی رفتار پدر و پافشاری دائمی مادرش را تحمل كند. خوب می‌دانست از اين به بعد چه رفتاری در انتظارش است. از طرفی نمی‌توانست خانه را ترك كند. نمی‌خواست خودش را در موقعيتی قرار دهد كه پيش دوستانش، به خصوص نزد رويا و عمه منصوره سرافكنده شود. اگر چه می‌دانست آغوش آن‌ها برای او هميشه باز است، اما واقعيتی در اعماق روح شيوا مانند پرنده‌ای در قفس مدام پر پر می‌زد و آن احساس حسادتش به رويا بود. اگرچه شيوا از هر نظر بر او سرآمد بود، اما رويا چيزی داشت كه شيوا هيچ وقت صاحبش نبود. رويا صاحب خانواده و محبت و توجه آن‌ها بود و شيوا با تمام مهربانی عميقی كه از خانواده‌‌ی عمه‌اش دريافت می‌كرد، هيچ‌گاه نتوانست خودش را عضوی حقيقی از آن مجموعه ببيند و هميشه ديواری نامرئی ميان او و ديگران بود. حالا اگر برمی‌گشت بيش از پيش شكست خورده به نظر می‌رسيد، در حالی كه با اين خيال به شهر كوچك رجعت كرد كه ديگر او هم صاحب خانواده‌ای است كه خواهانش هستند. از همه‌ی اين‌ها گذشته شيوا كسی نبود كه بتواند به تنهايی زندگی كند. نه هنوز تخصص و كاری داشت تا بتواند درآمدی داشته باشد و نه برای اطرافيانش قابل قبول بود كه دختری با سن و موقعيت خانوادگی او در جای مستقل دور از اقوام و خانواده‌اش زندگی كند. 

سه هفته‌ای از تقاضای ازدواج پارسا می‌گذشت. اكرم خانم تقريباً هر روز شيوا را تنها گير می‌انداخت و از او درخواست پاسخی صريح داشت و شيوا هر بار می‌گفت به زمان بيشتری برای فكر كردن نياز دارد. و البته كه شيوا واقعاً در حال سبك سنگين كردن اوضاع بود و هر جور حساب می‌كرد، كفه‌‌ی پذيرش وصلت با رحمانی‌ها سنگين‌تر بود. پارسا خوش‌ظاهر، مودب، تحصيل كرده و ثروتمند بود و بی‌برو و برگرد همسری مناسب برای او و پدری مسئول براي فرزندانشان بود. اگر چه شيوا عاشقش نبود اما فكر كرد حتماً مادرش درست می‌گويد و عشق رفته‌رفته ايجاد می‌شود. در ثانی در محیط او اغلب آدم‌ها به دلايل ديگری ازدواج می‌كردند، يعنی اين طور نبود كه حتماً كسی خواهان كسی باشد تا وصلتی سربگيرد. مردم برای ازدياد نسل و طبق عادت و رعايت سنت ازدواج می‌كردند و اغلب خوشبخت بودند يا كم و بيش اوضاعشان به آن بدی نبود كه خبرش بيرون از خانواده درز كند. بعد شيوا با خودش فكر كرد مگر آدم ديگر چی از زندگی می‌خواهد و پيش خودش تصميم گرفت كه در اولين فرصت جواب مثبتش را اعلام كند. شيوای بيست و يك ساله چنان بی‌رحمانه صدای شيوای نه ساله‌‌ی درونش را خفه كرد كه ديگر خودش هم يادش رفت از زندگی چه می‌خواسته و از همان روزی كه پاسخ مثبتش را اول به اكرم خانم و بعد تلفنی با پارسا درميان گذاشت، چنان درگير هيجانات جشن نامزدی‌اش شد كه لحظاتی حتی خيال كرد عاشق پارسا شده و در حالی كه به درخشش سرويس جواهرات چشم دوخته بود و بر نرمی شاد و باطراوت پارچه‌ ابریشمی دست می‌كشيد، در تمام رفتن‌ها و آمدن‌ها و خريدن‌ها و پوشيدن‌ها و نشان اين و آن دادن‌ها، با خودش می‌گفت: “هوم، خب بدك نيست.” و لبخندی كم‌رنگ بر لبانش می‌نشست و دلش از آرزويی كم‌رنگ روشن می‌شد تا شب نامزدی‌اش و آن لحظه كه احساس كرد حفره‌ای در قلبش و تيرگی سنگينی در گلويش بزرگ می‌شود و با قدم‌های تند و لبخندی عصبی از ميان مهمان‌ها راه باز كرد تا خودش را به جايی دنج و خلوت برساند و چند لحظه با خودش تنها باشد. می‌خواست تصوير خودش را در لباس نامزدی باز ببيند، به خودش نگاه كند و درباره تصميمی كه گرفته يك بار ديگر فكر كند. اگر پارسا چند لحظه ديرتر رسيده بود، بی‌شك قطره اشكی كه از مژه‌های سياه و گونه‌های گلگون شده‌‌ی شيوا مي‌سريد، براي هميشه بر پيراهن تور شكری رنگش، لكه‌ای تيره می‌گذاشت. اما پارسا به موقع رسید و گفت: “شيوا، كجا رفتی؟” شيوا سرانگشت‌های لرزانش را آرام زير چشم‌ها كشيد و در حالی كه خودش را مشغول مرتب كردن سر و وضعش نشان می‌داد لبخندی زد و گفت: “چی شد، دلت برام تنگ شد؟” پارسا بی‌آن كه پاسخ لبخندش را بدهد گفت: “بيا بريم، مهمونا منتظرن، خوب نيست تركشون كردی.” شيوا بلند شد و در حالی كه دنباله‌ دامنش را دستش گرفته بود، با قدم‌های تند پارسا همراه شد، يكی، دو قدم كه رفت، ايستاد و به تصوير تمام قد پارسا كه توی تاريكی انبوه درخت‌هاي باغ محو می‌شد نگاه كرد و صدا زد: “پارسا”. 

-چيه؟

-دستمو بگير.

و دست‌های روشن باريكش را سمت پارسا دراز كرد. پارسا برگشت و دست شيوا را در دست گرفت و با هم همراه شدند. شيوا با خودش گفت اين همان لحظه موعود است و زندگی پر از چنين لحظاتی است. وقت‌هايی كه پارسا من را در حمايت خودش قرار می‌دهد. ما با هم زندگی‌مان را می‌سازيم، من درسم را ادامه می‌دهم و با هم صاحب بچه‌های زيادی می‌شويم و تا وقتی پارسا كنارم باشد از هيچ چيزی نمی‌ترسم. شيوا فشاری خفيف به دست پارسا كه در دست‌هايش بود داد. پارسا گفت: “آه، ببخشيد، دستم عرق كرد.” و دستش را خلاص كرد. حالا ديگر در جمع مهمان‌ها بودند. پارسا به پيشخدمتی اشاره كرد و يك ليوان آب خواست و در حالی كه دقت می‌كرد دنباله بلند دامن شيوا را لگد نكند، كنار او روی مبل دو نفره برای خودش جايی باز كرد و در حالی كه نگاهش به مهمان‌ها بود و لبخندی دائمی بر لب‌ها داشت به شيوا گفت: “عزيزم مي‌دونی كه فردا برای يك قرار كاری مهم بايد برم شيراز، اگر تو هم با من بيای خيلي خوشحال می‌شم.” شيوا در حالی كه سعی می‌كرد نااميدی‌اش را پنهان كند، نفسی پر صدا بيرون داد و گفت: “مطمئناً سرت شلوغه و نمی‌تونيم خيلی با هم باشيم.”

-بله، چند جلسه پشت هم و خسته كننده و در اولين فرصت برمی‌گردم پيش تو.

و با حالتی كه انگار ناگهان متوجه حضور شيوا در كنارش شده باشد، برگشت و با نگاهی درخشان شيوا را برانداز كرد و گفت: “مهمانی فوق‌العاده‌ای بود شيوا و تو زيباتر از هميشه‌ای.” 

و بعد انگار ناگهان دلش از نگرانی خفيفی فشرده شود، ادامه داد: “راستی اين چند روز كه نيستم تو چه كار مي‌كنی؟”

-خب راستش مامان و بابا فردا صبح می‌رن تهران و اون‌ها هم چند روزی نيستن. منم می‌رم پيش زن‌دايی طلعت، شهلا و شهاب قول دادن فردا شب منو ببرن تئاتر.

– شهاب؟ 

-پسر دايی صادق و شهلا خواهرش.

پارسا دهان باز كرد تا چيزی بگويد كه همان لحظه يكي از مردهای فاميل نزديك شد و در حالی كه دست پارسا را محكم می‌فشرد گفت: “به‌به، شاخ شمشاد، خيلي تبريك آقا، خيلی…” و بعد دهانش را برد نزديك گوش پارسا و در حالی كه ژست اين را گرفته بود كه می‌خواهد در گوشی چيزی بگويد، به صدای بلند گفت: “اما خودمونيم افتادی تو كوزه عسلا….” و خودش قاه‌قاه خنديد. زنی كه همراه مرد بود، لب‌های باريكش را ورچيد و به شيوا گفت: “دخی هستم، نوه خاله‌‌ی پارسا جون.” و دستش را سمت شيوا دراز كرد. شيوا دست دخی را لحظه اي در دست گرفت و از روی ادب لبخندی زد. مرد فاميل كه هنوز از خنده شكم بزرگش بالا و پايين می‌رفت، در حالی كه پارسا را در آغوشش فشار می‌داد به جايی اشاره كرد و گفت: “آقا بيا يه عكس از ما بگير.” دخی صدايش را نازك كرد و در حالی كه حروف را می‌كشيد گفت: “اوا، مُصی شايد عروس خانوم دوست نداشته باشن با ما عكس بگيرن.” 

شيوا دستپاچه گفت: “نه نه، چه حرفيه، بله حتماً” و دست كشيد به موها و پيراهنش و بی‌حركت ايستاد و در حالي كه لبخندی روی لب‌هايش ماسيده بود، خيره ماند به لنز دوربين و با خودش فكر كرد پارسا می‌رود و پدر و مادرش هم و از اين فكر باز احساس طردشدگی قلبش را پر كرد. اما لحظه‌ای از اين كه فردا شب را با شهاب و شهلا می‌گذراند لبخندش پررنگ شد.