آخرين تصوير شهر بزرگ اين بود: ايستگاه ماشين‌های مسافرتي، اتوبوس‌ها شبيه گله‌ی فيل‌هاي خاكستري آرام و مغموم نفس‌نفس می‌زدند. شيوا صورتش را چسبانده بود به خنکای شيشه تا وقتی كه ماشين به آرامی حركت كرد. عمه منصوره در محوطه‌‌ی ميان ماشين‌ها ايستاده بود، رويا دست تكان داد و چند قدم دنبال ماشين دويد تا اين كه ديگر ماشين سرعت گرفت و تصوير آشنايان دور، محو و غيرقابل دسترس شد. شيوا قطره اشك افتاده بر گونه‌اش را به سر انگشت پاك كرد و نفسی عميق كشيد و چشم بست. 

در شهر و در خانه، زندگی جديد با پدر و مادر براي او احساساتی عجيب و غريب و پيچيده را به همراه داشت. از طرفی خوشحال بود از اين كه بالاخره بخشيده و پذيرفته شده و از طرفی به خاطر سال‌ها دوري هيچ خاطره‌‌ی مشترکي ميانشان نبود. نه رازي كه شيوا با مادرش در ميان بگذارد و نه ايده‌ای كه بخواهد درباره‌ی آن با پدرش حرف بزند. همه چيز به طرز تلخی سرد و تكراری بود. چند روزی شام و ناهار را در سكوت پشت ميز چوبی با صندلی‌های روكش چرم و قاب پر پيچ‌وخم، خوردند و بعد از آن باز مشغله‌های اكرم خانم شروع شد. دوره‌های زنانه، شركت در مراسم خيريه كه بيش‌تر نمايشی پر طمطراق بود تا مساعدتی واقعي، گشت و گذار ميان پاساژها و مراكز خريد و زندگی آن طور كه به نظر شايسته‌ی خانواده‌ی شاه‌بابايی است. جناب سرهنگ هم گرفتارتر از هميشه مشغول ساخت و ساز مجتمع جديدی در كنار ساحل بود، هتلی با چشم‌ندازی از شمال رو به دريا و از جنوب رو به نارجستانی وسيع و اين طور كه به نظر می‌رسيد اميدواری دختر جوان بابت داشتن رابطه‌ای طبيعي با خانواده‌اش بی‌جهت بود.

شيوا اوقات تنهايی‌اش را اغلب در خانه می‌گذرانيد، ميان اشياء راه می‌رفت و به اتاق‌ها سرك می‌كشيد. يكي از آن روزهای تنهايی‌ جرات كرد و در اتاق شهرام را باز كرد. اتاق جوری تميز و مرتب بود كه انگار نه انگار سال‌هاست بی‌كس و كار مانده. همه چيز به شكلی افراطی دست نخورده اما تميز بود. حتا ملحفه‌‌ی روی تخت همان جوری مچاله شده و جمع شده بود يك طرف كه آخرين بار شهرام به لگدی آن را از روی خودش پس زده بود و دويده بود ميان باغ، شيوا لب تخت نشست و احساس كرد زمان به شكل غم‌انگيزی در آن اتاق حبس شده، حتا خيال كرد اثر فشار سر برادر كوچكش بر بالشت آبی رنگ هنوز قابل ديدن است. بعد با صدايی لرزان گفت: “آه، شهرام عزيز، تو هم باور مي‌كنی يا اين كه مي‌دونی من چه قدر دوستت داشتم؟” و بعد از درك مظلوميت خودش و دلتنگی عميقش برای برادر، بغضش تركيد و صدای هق‌هقش پيچيد در خانه‌ی خالی، ميان اتاق‌ها و سرسرا و مبل‌ها و صندلی‌ها و قاب‌های روي ديوار و مجسمه‌های گران قيمت چيده شده در قفسه‌ها و اشكش قطره قطره چكيد بر قالی‌های ابريشمي و همه‌‌ی خانه را به اندوهش آغشته كرد.

مدتی گذشت تا شيوا پاسخ پرسشی را كه از روز اول ورودش به خانه آزارش می‌داد، پيدا كند. تمام آن روزها شيوا از خودش می‌پرسيد چرا از من خواستند برگردم خانه و حالا كه برگشته‌ام دليل اين همه دوری و فاصله و سردی چيست؟ اما كم‌كم اولين دلايل تصميم پدر و مادرش روشن شد.

 در يكي از شب‌های پايان زمستان خانواده‌ی شاه‌بابايی به مهمانی شام منزل رحمانی‌ها دعوت شدند. شيوا خسته از محيط سرد و يكنواخت خانه در كمال ناباوری پدر و مادرش از شركت در مهمانی بسيار استقبال كرد و حتا سعی كرد براي رضايت مادرش رفتار رها و آزادی را كه تحت تاثير زندگی در پايتخت آموخته بود كنار بگذارد و مثل يك خانم تمام عيار لباس بپوشد و آن‌طور كه خوشايند مادرش بود رفتار كند. به محض ورود به منزل رحمانی‌ها، ويدا خانم همسر حاج سعيد با آغوش باز به استقبال‌شان آمد و چنان شيوا را در آغوش گرفت كه انگار نه انگار از آخرين باری كه او را ديده بود ده، دوازده سالی می‌گذرد. حاج سعيد هم در حالی كه چشمان ريزش از خنده‌‌ی بزرگش تنگ‌تر شده بود گفت: “ماشاالله چه بزرگ و خانوم شده‌ا‌ی.” شيوا از شرم دستپاچه شده بود، اما حواسش بود لحظه‌ا‌ی نقش پرتكلف و متظاهرانه‌ای را كه پذيرفته، كنار نگذارد، او متوجه‌‌ی نگاه‌های تحسين‌آميز پدر و مادرش بود، بعدتر سر ميز شام، وقتي صندلی‌ها را طوری قرار دادند كه او كنار پارسا تنها پسر رحمانی‌ها بنشيد، باز حواسش بود طوری رفتار كند كه پدر و مادرش طی قراری ناگفته، از او قول گرفته بودند. شيوا خوب حواسش بود مدام لبخندی به قاعده بر چهره داشته باشد و به عنوان دختری تحصيل كرده چند لغت انگليسي بپراند و سعی كند با لهجه‌‌ی غليظ اهالى پايتخت عقل و هوش همه را ببرد، و البته آن قدر هم باهوش بود كه ديگر بفهمد دليل درخواست خانواده برای بازگشتش چه بوده. خوب پيدا بود قرار است شيوا عامل پيوند دو خانواده‌‌ی ثروتمند شاه‌بابايی و رحمانی باشد، و بعد از آن تولد فرزندی تا بالاخره وارثي براي ثروت كلان دو خانواده پيدا شود. اما حتا براي خودش هم عجيب بود كه چرا از اين كه بازيچه‌‌ی چنين معامله‌ای شده آرزده و ناراضی نيست. شيوای بی‌پناه درونش بی‌تاب مشت می‌كوبيد و بی‌صدا فرياد می‌كشيد كه چه می‌كني؟ و شيوای متظاهر بيرونی بی‌خيال شانه بالا می‌انداخت كه حالا كه فرصتی پيش آمده تا مقبول خانواده و باعث سربلندی‌شان باشد چرا نپذيرد و موقعيت به اين خوبی را از دست بدهد؟ از طرفي رحمانی‌ها يك خانواده‌ی كامل و واقعی بودند، سه تا خواهر كوچك‌تر از پارسا همه ازدواج كرده بودند، دوتاشان هر كدام يك دختر و يك پسر داشتند و شيوا می‌ديد كه پدرش با چه حسرتی به رحمانی بزرگ نگاه می‌كند، وقتی با دامادهايش شوخى و خنده می‌كند. ديگر اين كه به خوبي پيدا بود همه‌‌ی اعضای اين خانواده‌‌ی بزرگ او را دوست دارند، آن طور كه خواهرهای پارسا دور و برش می‌چرخيدند و از زيبايی‌اش و سليقه‌اش در لباس پوشيدن و سواد و رفتار پسنديده‌اش تمجيد می‌كردند. هر چه بود از ماندن در خانه‌‌ی پدري و مرور هزارباره‌‌ی خاطراتی‌ كه روحش را می‌خراشيد، بهتر بود.

بعد از آن مهمانی و ملاقات اول، شيوا جايش را در خانواده‌ی خودش و رحمانی‌ها باز كرد. از آن به بعد تمام تعطيلات آخر هفته را دو خانواده با هم می‌گذراندند، گشت و گذار در جنگل، دوچرخه‌سواری كنار ساحل، مهماني‌های رنگارنگ و اين ميان كم‌كم معاشرت‌های دو نفره‌ی شيوا و پارسا هم شكل می‌گرفت. رفته رفته شيوا دريافت پارسا در جمع دو نفره‌شان رفتاری غير از زماني دارد كه در ميان خانواده است. وقتي با هم تنها بودند، رفتاری صريح و عاری از تعارفات و ادب تصنعی داشت. به نظر مرد جوان سرحالی می‌آمد كه می‌توانست درباره‌ي دوست و آشناها شوخی‌هاي تند و تيز كند تا دل شيوا خنك شود. ظاهر برازنده‌ای داشت و به شكل حرفه‌ای به ورزش فوتبال می‌پرداخت. به طور خلاصه می‌شد گفت پر از سرزندگی و جوانی بود با اين همه، تمام مدت معاشرتشان هيچ نشانه‌ای از ابراز علاقه يا دوستی از طرف او دريافت نكرد. شيوا منتظر و متفكر با خودش انديشيد لابد پارسا به خاطر سطح خانواده و تحصيلاتش است كه در مورد ابراز احساسات به او تا اين حد خوددار است و اين خويشتنداری را پای ادب و متانت مردانه‌ی پارسا گذاشت و در دل او را تحسين می‌كرد. براي همين روزی كه خانوادگی برای شام به رستورانی مشرف به ساحل رفته بودند، وقتي بعد از شام قدم زنان امتداد ساحل را طی می‌كردند تا آن جا كه رفته رفته از خانواده‌ها فاصله گرفتند، زماني كه پارسا با صدايي لرزان چشم‌های درخشانش را كه می‌شد اثر نورهای رنگی اطراف را در آن ديد، به نگاه شيوا دوخت و گفت كه: “احساس می‌كنم عاشقت شده‌ام” ، شيوا از شدت حيرت نزديك بود غش كند. نه از شادی ابراز اين عشق، بلكه به اين دليل كه او هيچ وقت نمی‌توانست پارسا را تا اين حد احساساتی تصور كند.