شیوا دست کشید به دامن روپوشش و خوردههای بیسکوییت را از خودش تکاند و گفت اما من خیلی زشتم رویا، با این موهای قرمز و صورت خال خالی.
رویا گازی به سیبش زد و همان طور که نگاهش به دخترهایی بود که توی حیاط میلولیدند گفت تو زشت نیستی، خنگی. حالا حتا اگر هم زشت باشی و هم خنگ باز باید برای مهمانی بیایی. به خدا اگر نیای دیگه باهات حرف نمیزنم. و بلند شد و تنش را توی آفتاب اردیبهشت که هنوز خیلی داغ نشده بود، کش و قوسی داد و دوید و در ازدحام دخترکان گم شد. شیوا با خودش گفت. او…وه حالا کو تا تیر ماه.
اما روزها زود تمام میشد. با این که آفتاب زود طلوع میکرد و اولین ستاره تا حوالی هشت شب هنوز توی آسمان پیدا نبود. با این که هوا دیر تاریک میشد اما همین کوتاهی شب، انگار یک طوری بود که آدم را خیالاتی میکرد که شب زود تمام میشود و صبح بعد از پیاش دوان است. تیر ماه گرم و نفس زنان رسید و رویا که تمام این مدت چیزی از مهمانی نگفته بود، سه روز قبل از مهمانی پشت تلفن در جملهای کوتاه فقط گفت شیوا سهشنبه منتظرتم. و بعد گوشی را گذاشته بود، بی آن که منتظر توضیح و پاسخی بماند.
وقتی در باز شد از توی راه پله صدای خنده و هیاهوی دخترها میآمد. به پاگرد اول که رسید دست گذاشت روی سینهاش و نفسی تازه کرد. احساس میکرد قلبش توی گلویش میزند. سالها بود هیچ مهمانی نرفته بود. دایرهی معاشرانش محدود به کبرا خانم، عمه منصوره و شوهرش و دخترشان رویا بود و البته ملاقاتهای سرسری پدر و مادرش. پشت در که رسید از هیجان دوست داشت گریه کند. دلش میخواست هدیهای را که برای رویا گرفته بود بگذارد پشت در و برگردد و تا خانه بدود. شاید اگر چند لحظه دیرتر رویا در خانه را باز میکرد، رویا از پلهها سرازیر شده بود. اما رویا چنان از دیدن شیوا خوشحال شد و چشمانش چنان برقی زد که قلب مهربان شیوا راضی نشد با نشان دادن اندوه و ترس درونیاش دل دخترعمهاش را بشکند. رویا دست شیوا را گرفت و دنبال خودش کشید توی اتاقی که پر بود از روپوشها و لباسها و کیفها و روسریهای دخترها. شیوا با دستپاچگی در حالی که سرش را آن قدر پایین انداخته بود که چانهاش چسبیده بود به گودی گردنش، دکمههای روپوشش را باز کرد و همینطور که گوشهی لبش را میگزید زل ماند به دختر عمهاش. رویا چند قدم عقب رفت و نگاهی به سر تا پای شیوا انداخت. روی چین دامن خمرهایاش دقیق شد و بلندی دامن و پاشنهی کفش شیوا را نسبت به قدش سنجید و نیم دور چرخید و دست برد و در حرکتی گیرهی سر شیوا را باز کرد. موهای سرخ شیوا ناگهان شره کرد روی شانهها و عریانی یقهی باز پیراهنش را پوشاند. شیوا از حیرت بی اختیار جیغی خفیف کشید و گفت اوا!
رویا گفت آخیش، تو سرت درد نمیگیره همیشه موهاتو سفت جمع میکنی شبیه کله قند؟ بذار اون بدبختا یه ذره بالا و پایین بپرن.
و دستهای از موهای شیوا را به سرانگشت گرفت و مثل فنری پایین کشید و موها باز شبیه سیم تلفن لول خوردند و رفتند بالا. بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت ها… و خم شد توی جعبهای که روی میز مقابل آینه بود. یک قلمموی بزرگ درآورد و نشان شیوا داد و موذیانه خندید. بعد باز خم شد و یک قوطی پیدا کرد، قلممو را کشید روی پودر متراکم توی قوطی و بیتوضیحی مالید به گونههای رنگ پریدهی شیوا که ماتش برده بود. شیوا مثل کسی که از خواب پریده باشد ناگهان از جا جست و شروع کرد به دست کشیدن به صورت و گونههاش. رویا گفت مسخره بازی درنیار، بیا بریم. و باز دست شیوا را گرفت و برد میان مهمانها. دخترها که تا به حال شیوا را فقط با روپوش مدرسه و صورت رنگ پریده و چشمهای پف کرده از زور بیخوابی یا گریهی شبانه دیده بودند، از دیدن شیوای فعلی ماتشان برده بود. عمه منصوره وقتی شیوا را در آغوش گرفت از بیرحمی و بیاعتنایی برادرش به زیبایی و جوانی دخترک، دلش پر از غصه شد و چنان با مهر به شیوا نگاه کرد که شیوا برای لحظهای باورش شد زیبا و دوست داشتنی است. و سنگینی احساس گناه و شرمی که سالها در وجود نحیف و قلب کوچکش حمل میکرد برای لحظهای از خاطرش رفت و نگاهش شبیه آسمانِ بعد از باران که طیفی از رنگها را منعکس میکند، شفاف و پاک و صاف خیره ماند به دختر عمهاش که میان مهمانها شاد و رقصان میچرخید. در آن لحظه به خودش گفت هیچ وقت نباید محبت رویا را فراموش کنم.