شیوا که از میان انبوه سیاه پوشان گذشت صدای ضجه و شیون زن‌ها بلند شد. شبیه موجی که بلند شود و باز در خودش فرو رود، صدا اوج گرفت و ساکت شد و در سکوت صورت‌های بی‌رنگ، ناگهان لحظه‌ای اکرم خانم هوش آمد، اما باز شیوا را که دید بالای سرش ایستاده، دست در دست کبرا با نگاه لرزان و دهان قفل شده، جیغی کشید و از هوش رفت. شیوا بغضش ترکید و صورتش را فرو کرد توی سیاهی دامن کبرا خانم. حالا دیگر طبیعی بود کسی دوستش نداشته باشد. با این همه انگشت‌های لرزان کبرا خانم را میان تارهای در هم موهایش احساس می‌کرد و در دلش می‌گفت من آرزو کردم برادرم بمیرد و حالا حقم است خودم هم بمیرم. و فکر می‌کرد به محض خلاصی از ازدحام آدمها می‌رود خودش را پرت می‌کند توی همان چاهی که شهرام را بلعید و باز از تصور تن بی‌جان برادر و مظلومیت خودش زد زیر گریه. 

البته شیوا خودش را نکشت، چه به این نتیجه رسیده بود که مرگ در واقع یک جور آسایش و فرار از تنبیهی است که روزگار برای او در نظر گرفته. شیوا فکر کرد باید زنده بماند و همیشه خشم و نفرت و بی‌مهری پدر و مادرش را تحمل کند تا شاید خدا بخشی از گناهش را به خاطر آرزوی شیطانی‌اش بیامرزد. 

چهل روز گذشت تا آقای شاهبابایی به پیشنهاد عمه منصوره و در حضور او با شیوا مواجه شد و گفت که بهتر است برای مدتی با کبرا خانم برود تهران. شیوا با دهان نیمه باز، چشم‌های خیره و ابروهای نگران به پدرش خیره مانده بود. او هیچ تصوری از زندگی در تهران نداشت. اگر چه به بهانه‌های مختلف زیاد پیش می‌آمد که برود تهران و پیش عمه منصوره و خانواده‌اش بماند اما همیشه می‌دانست که در هر شرایطی دیر یا زود برمی‌گردد خانه. اما در آن بعدازظهر شهریوری که آفتاب رفته رفته نور و حرارتش را از دست می‌داد، شیوا از سردی کلام پدر به غریزه دریافته بود که در این رفتن بازگشتی نیست. می‌فهید که دارند از خانه بیرونش می‌کنند، به خصوص که مادرش بیش از سه هفته بود که توی چشم‌هاش نگاه نمی‌کرد، صدایش نمی‌زد، جوابش را نمی‌داد و یک طوری رفتار می‌کرد انگار شب کلاه غیبی سر شیوا باشد. پایان تابستان 1372 بود که شیوا چمدانش را بست و با کبرا خانم راهی شهر بزرگ شد. آخرین تصویری که شیوا از مادرش به خاطر داشت، صورت تکیده و تن لاغر مادر در پیراهن سیاه بود که در سکوت ایستاده بود توی درگاهی و به نقطه‌ای دور، انگار پشت سر شیوا، خیره مانده بود. شیوا رفت و قرار شد در خانه‌ای حوالی خانه‌ی عمه منصوره سکنی کنند و در دبستانی همان نزدیکی‌ها نام‌نویسی کرد. 

تهران اگرچه برای شیوا غریبه نبود اما پاییز آن سال زیادی غم‌انگیز بود. شاید بهترین ساعات زندگی شیوا اوقاتی بود که توی مدرسه با دختر عمه‌اش رویا می‌گذراند. کلاس شیوا طبقه‌ی دوم یک آپارتمان با آجرهای قهوه‌ای روشن بود که با روپوش‌های شکلاتی رنگ دختر بچه‌ها جور می‌آمد. شیوا در خیال تصور می‌کرد مدرسه‌اش خانه‌ی شکلاتی و همکلاسی‌هایش تکه‌های شیرینی و نان شکلاتی هستند. به خصوص رویا که پوستی خامه‌ای رنگ با گونه‌های آلبالویی داشت. میان آن همه غریبه، دختر عمه رویا تنها دختری بود که روی خوش به شیوا نشان می‌داد و در اولین فرصت که توی مدرسه با هم تنها شدند خیلی رک و پوست کنده از او پرسید که چرا آمده تهران؟ و شیوا برایش گفت که شهرام مرده و او برای این که جلوی چشم مادرش نباشد از شهری شمالی به تهران آمده. 

شیوا خیلی منتظر ماند تا رویا نه از سر همدردی که حداقل از روی کنجکاوی بیشتر بپرسد و شیوا بتواند اندوه بزرگی را که در قلب نازکش حمل می‌کرد با دختر عمه‌اش در میان بگذارد. اما رویا بیش از این چیزی نپرسید. شاید “مردن برادر” چیزی ترسناک و بیش از حد غم‌انگیز بود. تنها واکنش رویا این بود که مقنعه‌ی شیوا را بکشد توی صورتش و زلال بخندد و فرار کند. شیوا هم لحظه‌ای توی گنگی زیر مقنعه‌اش ماند و بعد فکر کرد چه قدر با هم دوستیم و مقنعه را کشید بالا و با موهای سرخ درهم پی رویا گذاشت. فقط توی همان دویدن‌ها و نفس کم آوردن‌ها بود که شیوا فراموش می‌کرد چه طور طرد شده و از این رو بود که به غریزه دانست تمام عمرش باید بدود و پیش برود تا فرصت فکر کردن نداشته باشد. تا پایان دوران دبستان خانم و آقای شاهبابایی سالی دو سه بار به شیوا سر می‌زدند، اما دیدارهایشان بسیار سرد و رسمی بود. حتا یک بار هم پیشنهاد ندادند دخترشان به خانه برگردد، هیچ تابستان و تعطیلاتی نبود که شیوا را به خانه بخوانند. کبرا خانم در غربت تهران آه می‌کشید و شیوا حتا در برابر او هم احساس گناه و شرمساری داشت، چرا که تصورش این بود که او باعث تبعید ناخواسته‌ی این زن چاق مهربان شده.

زندگی شبیه عصری کشدار و دلگیر ادامه داشت، شیوا قد می‌کشید و سال‌های زندگی شبیه گیاه خزنده از سر و رویش بالا می‌رفتند. دست‌هایش کشیده می‌شد و گام‌هاش بلند. با تنش غریبه می‌شد و گاهی درد می‌پیچید میان مفاصلش. عمه منصوره حرف تغییراتی را با او زده بود و او خودش را آماده می‌کرد برای اتفاقی دردناک و ترس‌آور. و بالاخره یک روز صبح با پیچش روده‌ها و قطره‌های خون که شبیه غنچه‌های شکفته بر سپیدی لگن توالت بودند، شیوا دانست که این همان نشانه‌ای است که وقتی عمه دست می‌کشید سرش و کبرا خانم آه می‌کشید که این حرف‌ها، حرف‌های مادر و دختری است، شنیده بود. 

شیوا با بینی متورم و صورت پر جوش و به عقیده‌ی خودش زشت‌تر از همیشه وارد جاده‌ای می‌شد که برایش تاریک و مبهم بود.  اما از آن جا که هر غروبی یک روشنی و طلوع دارد و حتا توی تاریک‌ترین شب‌ها هم ستاره‌ای درخشان هست که راه را نشان گمشدگان جاده می‌دهد، ستاره‌ی اقبال شیوا هم کم کم داشت به طلوع نزدیک می‌شد. یک شب کبرا خانم در حالی که دست می‌کشید روی میز و خرده ریزه‌های نان را جمع می‌کرد گوشه‌ای، به شیوا که توی صندلی‌اش قوز کرده بود گفت دخترم آدم‌ها نون دلشون رو می‌خورن. 

شیوا آن شب وقتی رفت توی رختخوابش و چشم بست، قبل از آن که خواب سنگین و خاموشش کند، پشت سیاهی پلک‌هاش تنها تصویر کبرا خانم را می‌دید که زیر نور زرد رنگ چراغ بالای میز، صورتش روشن شده و با صدایی گرم و مهربان، شبیه موسیقی ابدی که یک ملودی را مداوم تکرار می‌کند، می‌گوید آدم‌ها نان دلشان را می‌خورند. و شیوا شبیه کسی که با صدای تکرار چرخه‌ای آهنی بر ریل قطار خوابش می‌برد، به خواب رفت، اما در آن لحظه‌ی باریک میان خواب و بیداری به خودش گفت چهارده ساله شدم. صبح روز بعد هیچ کس حتا عمه منصوره یادش نبود که تولد شیواست.