ورثهای در كار نيست.
اين جملهای بود كه سرهنگ شاهبابايی هر روز صبح مقابل آينه وقتی آخرين دكمهی يقهي آهار زده و سفيدش را میبست، به خودش میگفت. بعد خم میشد و با دقت به موهای سفيد شقيقهها نگاه میكرد و خطهای جديد گوشهی چشمها و پيشانی و غبغب پر شكوهش را میپاييد. بعد با خودش تكرار میكرد: ورثهای در كار نيست. بعدتر لپش را باد میكرد و نفسش را پر صدا میداد بيرون و با لبخند میآمد سر ميز صبحانه، پيشانی زنش را میبوسيد و همسرش با همدردی و مهر نگاهش میكرد. در ميان تكرار آن روزها، شيوا هم با پوست سفيد بر لك و پيس و موهاي نارنجي وزوزي جایی در حوالی خانه، گوشهی اتاقها، زير ميز، توی دستشویی، ته باغ، در تنهایی و خلوت خودش كمكم بزرگ میشد. از وقتی دخترك به دنيا آمده بود، خانوادهی شاهبابايی از آنجايی كه خود را ملزم به دادن پارهای توضيحات به فاميل میدانستند، سعی میكردند كمتر با قوم و خويش معاشرت كنند و بيشتر اوقات آقا و خانم بدون دخترشان در سفر بودند. شايد اگر مراقبتهای كبرا خانم نبود شيوا شبيه بچه گربهای بیسرپرست و رها شده، از بين میرفت. عجيب و بیرحمانه است، اما تقريباً همهی فاميل حدس میزدند اكرم بدش نمیآيد يك بلايی سر دخترك بيايد تا اثر آن وعدهی اشتباهی كه به همه داده بودند، كاملاً محو شود.
شيوا در نبود مادر و پدرش مینشست توي دامان كبرا خانم و صورتش را میچسباند به سينههای درشت و گرم زن. او حرف زدن و آواز خواندن و بلند خنديدن را از كبرا خانم ياد گرفت. هم بازیهاش مورچههای كف آشپزخانه بودند كه جمع میشدند گوشههای مطبخ و از سر و كول هم بالا میرفتند. هوا كه گرم میشد، دراز میكشيد وسط باغ و به صدای فشفش آب فشانها گوش میداد و زل میزد به تكههای سفيد ابر و كمكم به اين باور میرسيد كه پدر و مادرش او را دوست ندارند و از اين خيال شرمنده میشد. يكي از همين روزها بود كه دوان دوان رفت توی حياط كوچك پشت خانه و خيره ماند به سايهی لرزان و بزرگ كبرا خانم كه از پشت ملحفههای آويخته از بند رخت پيدا بود. كمی ايستاد، نفس تازه كرد و باز دويد و ملحفههای خنك خوشبو را كنار زد و خودش را انداخت توی بغل كبرا و هقهق بیامانش بلند شد. زن مهربان فربه در سكوت دست كشيد به سر طفلك مو قرمزش در حالی كه از همان پشت ملحفهها ميشد سايهی خميده و شانههای لرزانش را ديد.
در طول آن سالها اگر نبود حضور رویا دختر عمه منصوره كه دو ماهی از شيوا بزرگتر بود، احتمالاً شيوا فكر میكرد هيچ دوستی توي اين دنيا ندارد. عيدها و تابستانها كه عمه با شوهر و دخترش از تهران به خانهی كوچكشان در نزديكی دريا نقل مكان میكردند، بهترين روزهای عمر شيوا بود. و البته بهترين دورهی زندگی اكرم و مراد كه گاهی چند ماه از دخترشان دور و بیخبر بودند و با وجدان آسوده میگفتند كه شيوا با عمهاش خوش است.
شايد توی يكی از همين دورههای آسودگی بود كه اكرم تصميم گرفت يكبار ديگر شانسش را امتحان كند، يا شايد پنج سالی كه از تولد شيوا گذشته بود، باعث شد اكرم درد و رنجی را كه در دورهی زايمان اولش دچارش بود فراموش كند يا اصلاً عشق به همسرش او را وادار كرد تا يك بار ديگر برای شادی مراد هم كه شده حامله شود. هر چه بود او قول داد اين بار ديگر حتماً بچهی به دنيا آمده پسر باشد. و برخلاف بارداری قبلی، اين يكی يك دورهی نه ماههی خيلی بیسر و صدا بود. عملاً از وقتی شكم صاف اكرم كمی بالا آمد و از آن روزی كه شيوا خيره ماند به مادرش و پرسيد چرا دلت بزرگ شده؟
ديگر كسی اكرم را توی هيچ جمع دوستانه يا خانوادگی نديد. حتا مراد هم به روی خودش نمیآورد كه زنش حامله است. آنها چنان خودشان را به بیخبری زده بودند كه بعيد به نظر نمیرسيد اگر اين يكی هم دختر باشد، خيلی بیسر و صدا بچه را بسپاردند به كسی.
بالاخره در يك عصر اسفند ماه، دكتر پاشايی كه از زور پيری و وزن زياد يك پايش را روی زمين میكشيد و نفسش به خسخس افتاده بود، از بخش زايمان بيرون آمد و در حالی كه مراد پیاش میدويد دستش را توی هوا تكان داد و گفت خب اين هم زنگولهی پای تابوتت مرد، يك پسر سه كيلو و صد و پنجاه گرمی.
سرهنگ يك لحظه توی راهروی بيمارستان ايستاد و با چشمان گشاد به دور شدن دكتر نگاه كرد، بعد شبيه كسی كه بخواهد با سرش توپی را روانهی دروازه كند پريد بالا و سرش را روی گردنش تاب داد و گفت ماشاالله.
بعد دور و برش را نگاه كرد، لبخندی تحويل آدمهایی كه با تعجب نگاهش میكردند داد، دست كشيد و يقهی كتش را مرتب كرد و خيره به نوك كفشهای براقش شمرده و مطمئن به سمت بخش زايمان قدم برداشت.
عالیه بانوی دوست داشتنی?
عالی بود..بی نظیرید