قسمت دوم
شيوا هميشه در خانوادهاش يك غريبه، يك وصلهي ناجور بود. اتفاقي كه چهارده سال پيش افتاد، چيزي نبود كه از خاطر كسي برود. گلدان نبود يا كاسهي چيني كه دستي واژگونش كند و بشكند و بشود باز بندش زد.
دربارهي ثروت خانوادهي شاهبابايي كسي دقيقاً چيزي نميدانست. بعضي ميگفتند اطراف املش گنج پيدا كردهاند، عدهايي معتقد بودند ثروت يك شبهشان را توي قرعهكشي برنده شدند و بعد سرهنگ شاهبابايي آن قدري عقل معاش داشته كه پولش را جاهاي خوبي سرمايهگذاري كند، كساني هم ميگفتند از راه باج سبيل و رشوهخواري به اينجاها رسيده. اين ميان تنها چيزي كه عيان بود ريشه و اصل و نسب خانوادههاي سرهنگ و اكرم بود كه از قضا هيچ كدامشان به جاهاي خوبي نميرسيد. پدر اكرم سالها پيش در جريان درگيري پليس با قاچاقچيان مواد مخدر كشته شده بود، قوم و خويش وقتي داستان درگيري را تعريف ميكردند روي اين نكته كه پدر اكرم خانم از نيروهاي پليس نبود تاكيد داشتند. بزرگ خاندان شاهبابايي هم هفتاد سال پيش شناكنان از مرز گذشته و سر از بادكوبه درآورده بود. چند سالي آن جا بود و وقتي برگشت با زني آمد به نام گلشن. گلشن زني خندان و فربه با گونههاي هميشه سرخ بود. قد بلند و با پوست روشن، سرهنگ شاهبابايي به مادر روسش رفته بود. سرهنگ شاهبابايي كه آن وقتها سرهنگ نبود و پسرك لاغر پانزده سالهاي به نام مراد بود زير دست نوازشها و كتكهاي گلشن خانم بزرگ شد. از آن وقتها رفتوآمدهاي مردهاي غريبه و مشكوك و سفرهاي طولاني پدرش را يادش هست، بعد هم رفت نظام و در نامهاي براي پدرش نوشت كه ديگر هيچ وقت به آن زبالهداني برنميگردد. البته خودش ميگويد توي نامه نوشته بوده كه ميرود تا مرد شود و بتواند روي پاهاي خودش بايستد. اگرچه پنج سال بعد از آن نامه وقتي مراد شنيد بابايش مرده، توي سر زنان برگشت پيش خواهرش تا به عنوان فرزند ارشد ثروت فراوان اما نامشروع پدر را سر و سامان بدهد، منصوره دختر شاهبابايي بزرگ هم كه هيچ دغدغهي مال و اموال نداشت و در سر روياي معلمي ميپروراند كار مراد را راحت كرد.
سرهنگ شاهبابايي و همسرش هميشه مراقب بودند كه چيزي از گذشتهشان درز نكند، نه كه كسي خبر نداشته باشد اما شايسته نميدانستند دربارهي سابقهي خانوادگيشان كسي چيزي بگويد. در طي ساليان هم ياد گرفته بودند گوششان را به شنيدههاي اتفاقي ببندند و يك شجره نامهي پاك و اصيل براي خودشان درست كنند. عضويت اكرم خانم در موسسههاي خيريه و هر سال به بهانههاي گوناگون گوسفند قرباني كردن و پخش كردنش توسط سرهنگ ميان اعضاي خانواده و گاه نيازمندان، در راستاي همين پاكسازي اذهان بود. رفته رفته قوم و خويش هم گذشتهها را از خاطر بردند و دانستند براي اين كه بشود هر از گاهي از نفود و قدرت شاهبابايي بهرهاي برد، بهتر است چيزهايي را ديگر يادآور نشوند.
با وجود ثروت افسانهاي خانوادهي شاهبابايي، اما اين زن و مرد از دردي بزرگ رنج ميبردند و آن نداشتن وارثي براي اين همه مال و منال بود. ده سال بود كه اكرم و مراد با هم زندگي ميكردند اما تلاششان براي بچهدار شدن، هيچ نتيجهاي نداده بود. هيچ دارو و درماني نبود كه زن و مرد امتحان نكرده باشند. براي درمان حتا تا لندن هم رفتند، سفري كه اكرم خانم بعدها از آن به عنوان اولين سفر تفريحيشان به فرنگ ياد ميكرد. اما هيچ راهي نبود. آوردن بچهاي از شيرخوارگاه هم چيزي نبود كه حتي بشود بر زبان آورد. مراد در آرزوي داشتن وارثي از خون و رگ خودش ميسوخت و اكرم از اين غم كه نميتواند همسرش را از اين بابت شاد كند بسيار احساس بيچارگي ميكرد. از طرفي عشق عميق مراد به همسرش هم مانع اين ميشد كه او به فكر تجديد فراش بيفتد. بنابراين اندوه پايان يافتن نسل شاهبابايي، مسئلهي غير قابل حلي بود كه هر دو نفر دربارهاش سكوت ميكردند.
– اما يك روز صبح وقتي من و مراد در يكي از اون سفرهاي ماه عسل طولانيمون به سر ميبرديم، بالاخره معجزه شد.
اين جمله را اكرم وقتي سه ماه حامله بود و در حالي كه سرهنگ بالاي سرش ايستاده بود و او لميده در مبل مخمل بنفش، شبيه ماده روباهي به تنش تاب ميداد و دست همسرش را كه بر شانهاش بود در دست ميفشارد با آب و تاب براي منصوره گفت.
– صبح با تهوع از خواب پريدم. احساس كردم تمام اون چه توي اين ده سال خوردم حالا داره مياد تو حلق و گلوم. بدو رفتم سمت دستشويي، خيلي دقت كردم سرهنگ رو از خواب نپرونم. سرم رو كردم تو كاسهي توالت و واي منصوره جون چشمت روز بد نبينه.
منصوره با حالت چندشآميزي لبهاش را روي هم فشار میداد و ساكت بود. از آن جايي كه اكرم خانم هميشه مورد توجه همسر و نزديكانش بود، دچار اعتماد به نفسي دروغين شده بود و خيال ميكرد توضيح محتويات معدهاش بايد براي شنونده همانقدر لذتبخش باشد و ذوقزدهاش كند كه مراد هر بار از شنيدن شرح ماوقع كيفور ميشد. اكرم خانم ادامه داد:
– به كبرا گفتم همين حالا بيسر و صدا بريم درمانگاهي، جايي من آزمايش بدم. حالا كبرا هي ميگه تو اين شهر غريب ما جايي رو نميشناسيم، بذارين به جناب سرهنگ بگيم همرامون بياد. من گفتم نه كه نه، ميخواستم سورپريزش كنم.
و ريز خنديد و سر بالا كرد به سرهنگ نگاه كرد، سرهنگ لبخند زد و به تاييد سر تكان داد. كبرا كه با سيني چاي وارد شد، اكرم خانم همانطور كه از شوق ميلرزيد گفت كبرا من ديگه نفسم بند اومد، باقيشو تو بگو.
كبرا زن ميانسال چاقي بود كه در واقع سر جهاز اكرم خانم بود، به كارهاي خانه رسيدگي ميكرد، خريد ميرفت، رفت و روب ميكرد و البته در مدت بارداري كه قرار نبود اكرم دست به سياه و سفيد بزند، وظايفش بيشتر شده بود، اما در كنار همهي اينها وظيفهي ديگرش تاييد مداوم اكرم بود. اين را جناب سرهنگ يك بار خيلي خصوصي به او گوشزد كرده بود. يعني خيلي رك و پوست كنده گفته بود كه خانم بايد هميشه تاييد شود، در هر زمينه و موضوعي، اگر نه حالشان خراب ميشد، و البته كبرا هم ديده بود كه چند باري كه مخالفتي ولو كوچك و ملايم با خانم شده، ايشان فشارشان افتاده و از هوش رفتهاند يا كه دچار حملههاي افسردگي شدهاند. پس نزديك به عقل بود كه هميشه سر تاييد تكان بدهند.
جناب سرهنگ گفتند: آره كبرا باقيش رو تو بگو.
كبرا در حالي كه فنجان چای را مقابل منصوره ميگذاشت گفت: چي بگم والا، خانم كه جواب آزمايش رو ديد داشت بال درميآورد، بدو برگشتيم هتل و از همون پايين زنگ زديم به اتاق جناب سرهنگ كه آقا بيان. خانم گفتن از هيجان نميتونن قدم از قدم بردارن. آقا كه اومد پايين خانم دويد سمتشون و گفت پسر دار شدي…
صداي كبرا از شوق ميلرزيد و اكرم خانم در حالي كه بغض كرده بود دستش را بر دهانش فشار ميداد. منصوره گفت از كجا معلوم پسر باشه.
اكرم خانم انگشت نشانهي كشيدهاش را به علامت نهي توي هوا تكان داد و گفت: شك نكن، من براي برادرت يه پسر تپل مپل ميارم.