قسمت اول

خبر ازدواج شيوا مثل بمب در خانواده صدا كرد. شيوا آن قدر بي‌عيب و نقص و كامل بود كه هيچ‌كس جرات نمي‌كرد نزديكش بشود. دخترهاي فاميل همه كنجكاو بودند بدانند شيوا با پسري سر و سري دارد يا نه و هر چه بيش‌تر جستجو مي‌كردند، كم‌تر چيزي دستگيرشان مي‌شد. تا زمان خواستگاري و رد و بدل شدن حرف‌هاي اوليه و بله گرفتن از شيوا هم هيچ كسي خبر نداشت پسر ارشد رحماني‌هاي طلا فروش قرار است بشود همسر آينده دختر سرهنگ شاه‌بابايي. همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد، يا لااقل اين‌طور به نظر مي‌رسيد، هيچ‌كس نمي‌دانست آشنايي از كِي شروع شده و كي پيشنهاد داده و چه كسي دختر و خانواده‌اش را راضي كرده. اكرم خانم هم كه هميشه پرچم‌دار تمام اتفاقات فاميل بود و توي عزا و عروسي حضور فعال داشت، حالا كه به عروسي دختر خودش رسيده بود، همه چيز را در سكوت برگزار كرده بود. يك هفته مانده به عروسي كارت‌هاي دعوت نباتي رنگ با حاشيه‌ي طلايي را فرستاد در خانه‌ي اقوام. از بعد از عروسي خودش با سرهنگ كه بسيار مجلل برگزار شده بود و هنوز بعد از گذشت بيست سال توي جمع‌هاي خانوادگي خاطراتش مرور مي‌شد، اين دومين عروسي بود كه خبرش همه را متعجب و كنجكاو كرده بود. چنان ولوله‌اي توي فاميل افتاده بود كه سابقه نداشت. فهميدن اين كه داماد چه كسي است و چه پدر گردن كلفتي دارد زن‌ها را روانه‌ي فروشگاه‌ها و خياط‌خانه‌ها كرد و مردها را برد توي فكر.

شب جشن نامزدي هياهوي نور و صدا بود. ماشين‌هاي مدل بالا همه رديف بودند توي پاركينگ مجاور باغي كه سرهنگ سندش را ده، دوازده روز پيش‌ زده بود به نام اكرم خانم. ورودي باغ رديف درخت‌هاي نارنج بود كه عطرش آدم را از هوش مي‌برد. شكوفه‌هاي ريز و لطيف شيري زير نور ريسه‌هاي رنگي كه از ميان شاخه‌ها مي‌گذشت، گم و پيدا مي‌شدند. زن‌ها و مردها همه آراسته و خندان در گروه‌هاي چند نفري به سمت داخل باغ حركت مي‌كردند. از آلاچيقي دور صداي خنده و موسيقي مي‌آمد. مهمان‌ها كه خوب جا گير شدند، ناگهان موسيقي قطع شد، ديگر فقط صداي گنگ حرف زدن آدم‌ها مي‌آمد. گاهي كسي مي‌خنديد و گاه بچه‌اي شايد نق مي‌زد كه يكهو مرد آوازه‌خوان كه ساكت شده بود به صدای بلند اعلام كرد:

–        به افتخار ورود دو كبوتر عاشق شيوا و شهرام

پشت ميكروفن داد ‌زد و نام داماد را كشيده و خندان گفت.

–        اونا كه عروس و دومادو دوس دارن دست و هورا…

صداي دست و جيغ و سوت بلند شد. شوق كشف فرد جديد خانواده در چهره‌هاي فاميل هر دو خانواده پيدا بود. دخترها و پسرهاي جوان با چشم‌هاي درخشان و دهان‌هاي باز به خنده، نگاه‌شان به رد سفيد نوري بود كه تابانده شد بود بر مسير ورود عروس و داماد. توقع همه اين بود كه موزيك اين وقت‌ها همان بادا بادا مبارك معروف باشد، اما اين عروسي همه چيزش با عروسي‌هاي ديگر فرق داشت. موسيقي لحظه‌ي ورود شيوا و شهرام همنوازي سنگين و با شكوهي از ارگ و ويلون بود، چيزي شبيه موسيقي‌هايي كه صبح‌ها براي تلطيف فضا از راديو پخش مي‌شود. عروس و داماد، زيبا و روشن با قدم‌هاي آرام و دست در دست هم مسير نوراني را به سمت مهمان‌ها طي كردند. شيوا شانه به شانه‌ي شهرام با مهمان‌ها سلام و احوال‌پرسي مي‌كرد. وقتي مي‌خنديد انگار مهتاب ارديبهشت باشد. رديف سفيد دندان‌ها با مرواريدهاي دور گردن و سپيدي پيراهن بلند براقش هم‌خواني داشت. تارهاي ظريف موهاي نارنجي‌اش حوالي شقيقه‌ها تابناك و رها بود. شهرام با چشم‌هاي ميشي و گونه‌هاي جوان گلگون، آراسته و بلند قد، شبيه موجودي بود كه خلق شده تا امشب كنار شيوا قدم بردارد.

با ديدن داماد و خانواده‌اش و جشن مجللي كه بر پا بود، ديگر شكي نبود كه شيوا هم مانند مادرش سفيدبخت و خوشبختي‌اش زبانزد فاميل خواهد بود.

مهمان‌ها كم‌كم براي صرف شام وارد تالار شدند. كف سرسرا پوشيده بود از فرشي سرخ با حاشيه‌ي طلايي، راهرو منتهي مي‌شد به سالني وسيع كه ميز و صندلي‌هايي با روكش صورتي صدفي با فاصله‌هاي معين در آن چيده شده بود. بر هر ميز شمعي روشن بود و ستوني از ميوه‌هاي فصل و بشقاب‌هاي چيني و ليوان‌هاي بلور و قاشق و كارد و چنگال‌هاي درخشان. پيشخدمت‌ها در لباس‌هاي يكسان، تميز و آراسته با لبخند و احترام از مهمان‌ها پذيرايي مي‌كردند. سرهنگ شاه‌بابايي و اكرم خانم ميان ميزها قدم مي‌زدند و مراقب بودند تا چيزي كم و كسر نباشد. بعضي كه زودتر شام‌شان را خورده بودند مي‌رفتند تا با عروس و داماد زيبا عكس يادگاري بگيرند. كم‌كم تالار خلوت شد و صداي موسيقي در شب بهاري باغ پيچيد. توي باغ، ميان سروها و سبدهاي گل و زير نور فشفشه‌هاي طلايي و نقره‌اي شيوا دست در دست شهرام با نواي روحبخش موسيقي آرام چرخ مي‌زد. دخترهاي فاميل با چشمان پر تمنا به شيواي خوشبخت نگاه مي‌كردند. شك نداشتند كه او عاشق شهرام است. نمي‌دانستند چه وقت و از چه زماني شيوا دل سپرده بود، اما از نگاه روشن و لبخند آسوده‌ي شيوا پيدا بود كه اين احساس سابقه‌ي طولاني دارد. شهرام هم همين‌قدر آرام و خوشبخت به نظر مي‌رسيد و در نرمش خطوط چهره و گره ابروهاش حالتي از محبت و التماس بود.

كسي نمي‌دانست در سر شيوا چه مي‌گذرد. هيچ كدام از آن همه آدمي كه آن‌‌جا با محبت يا بدخواهي، با شفقت يا حسادت حضور داشتند، نمي‌دانستند كه شيوا دنبال فرصتي است تا گوشه‌اي دور از چشم همه، آرام بگيرد. تنها لحظه‌اي كه شهرام به صداي پدرش روي برگرداند و دست شيوا را رها كرد، عروس جوان به آرامي از ميان جمعيت گذشت و در حالي كه لبخند مي‌زد و با بعضي دست مي‌داد و روبوسي مي‌كرد، خودش را به محوطه‌ي پشتي باغ رساند، دامن سپيدش را جمع كرد و روي سكويي نشست و چشم بست و سعي كرد فقط به صداي جيرجيرك‌ها گوش كند. هر چه گوش مي‌كرد بيش‌تر باورش مي‌شد كه جيرجيرك‌ها در آوازي هماهنگ عبارتي را تكرار مي‌كنند: شيواي بي‌لياقت، شيواي بي‌لياقت

6 دیدگاه در شیوا- قسمت اول

  • نرجس غفاری31 تیر, 1401 با 2:49 ق.ظ

    قلم خیلی زیبایی دارین

    پاسخ
    • پونه بریرانی31 تیر, 1401 با 11:37 ق.ظ

      ممنون از شما

      پاسخ
    • حمیدرضا5 فروردین, 1402 با 4:55 ق.ظ

      میخکوب شدم

      پاسخ
  • حمیدرضا5 فروردین, 1402 با 4:55 ق.ظ

    میخکوب شدم

    پاسخ
  • منیژه آهون بر12 خرداد, 1402 با 11:19 ب.ظ

    چقدر دلم قصه می خواست یه قصه ی که حواسمُ با خودش ببره
    مرسی بانو??

    پاسخ
  • محبوب24 تیر, 1402 با 12:44 ب.ظ

    پونه جان بی نظیرید

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *